نبود تو
قصه نیست
حقیقت پاییز است
در حسرت و آه
نبود تو
تراژدی گام من است
به روی فرش زرد تنهایی
به گاه تنگ
نبود تو
حقیقت تلخ من است
در بیهمراهی بازدم احساس
میان چشمانداز عریان درختان
و پاییز
جام شوکران خواهد بود
برای من
در نبود تو
به تمنای حضور
رضا نیکخو
سکوت که می آید در دلم دلهره ای به پا میکند
انگار کسی بی صدا نامت را صدا می زند و من
دوباره دلتنگ می شوم
کاش بیشتر صدایت میزدم
کاش بیشتر پاسخم میدادی
کاش بیشتر می گفتی،
کاش بیشتر می شنیدم،
بیشتر می دیدم،
بیشتر دوستت میداشتم
ای کاش بیشترزندگی می کردیم
وکاش و ای کاش و لعنت بر این کاش ها
که سکوت را زهر می کند بر دهانم!
و وای بر آن لحظه که خاموشی بر این سکوت همراه شود
دیگر انگار و گویی و ای کاش هیچ
همه توست
خاموشی در دل سکوت خنجر نبودنت را بر دلم می زند و
همه تو را میبینم،همه تورا می شنوم،همه تورامی خوانم
همه تو میشوی!
تو که خودت را در آینه می نگری
تو که به من خیره می شوی
تو که قهوه می نوشی
تو که سلام می کنی
تو که به خواب میروی
نه،به خواب نه،تو که می روی!
تو که تمام می روی و
من که بی هیچ میمانم
از این است که من همه
دلداده سکوتم،عاشق خاموشی،دیوانه هیچ
فاطمه مهدوی
حالش خراب بود، سرش گیج و مست مست
آمد دوباره روی همان بالـکن نشست
یک دور به تمــام خیــابــان نگــاه کرد
به جفت های مسخره ی دست توی دست
لبخند زد بــه هر که دلش را فروختــه
لبخند زد به هرکه شبیه خودش شکست
آغـوش بــاز کــرد و تنش را بــه بــاد داد
حس کرد مثل سایه اش امشب سبک شده ست
راضــی نشد پرنده ی کوچک...وبالـــکن
دیگر برای بال و پرش پست پست پست
بد مستی قشنگ جوانی غزل پرست
صبـــح آسمــان برای پریدن زلال بـــود
آماده شد دل از همه ی بیت ها گسست...
اشکی چکیدو...آه چقدر آشناست این-
دستی که پلک های مرا عاشقانه بست
فروغ تنگاب جهرمی
زندهیاد نجمه زارع
------------->انّاالیه الرّاجعون<---------------
من خود ز خود بیگانه ام ، من خود ندانم کیستم
هستِ من از هستی او ، گر او نباشد نیستم
هر سو به هر جا رو کنم ، رویش هویدا می شود
در آینه چون رو کنم ، معشوق پیدا می شود
او جوهر و او دایره ، او کلّ و من در کنگره
شرحش به عقلم می رسد ، عقلم به شرحش در گِرِِِه
هرگز خماری نا کشد ، هر کس ز جامش مست شد
نابود بودم ، بودِ من ، از جوهر او هست شد
در های و هوی میکده ، نام تو را هو می کشم
با اشک ، با مژگانِ خود ، راه تو جارو می کشم
بی دانه در دام تو شد ، این مهربان آهوی من
در گودِ تو بر خاک شد ، این ناتوان زانوی من
در من دگر مرده ست من ، مرده ست در من میم و نون
گر مرگ راهِ وصل ماست ، اِنّااِلیه الرّاجعون
در گیر ظلمتم که پی یک نشانه است
هرجا چراغ دیده گمان کرده خانه است
دائم افول می کنم از خویش این منم
رودی ک برخلاف مسیرش روانه است
اشک روان و موی پریشان و بار غم
چیزی که قحطی آمده بعداز تو شانه است
آگاهی از درون تو یک آرزوی دور
چون کشف غارهای بدون دهانه است
جریان عشق در تو شبیه غزل ثقیل
در من ولی به سادگی یک ترانه است
در قلب بی حرارت تو جای عشق نیست
چکش زدن به آهن سرد احمقانه است
جواد منفرد
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن، مرا کم است
اکسیر من! نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزلهای من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تو را کنار خود احساس میکنم
اما چقدر دلخوشی خوابها کم است
خون هر آن غزل، که نگفتم بهپای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
(محمدعلی بهمنى)
مرا شکستی و من باز با تو بد نشدم
نشد شبیه تو باشم, نشد, بلد نشدم
اگرچه شد بدی ات زخم بر دلم بزند
ولی نشد که خیال تو را به هم بزند
بدی نمی کنم و از دلم نمی آید
منی که از بدی ات هم بدم نمی آید
نشسته ای به دلم مثل پیرهن به تنم
گذشته کار من از اینکه , از تو دل بکنم
مزن به این در و آن در که دست بردارم
تو هر چه هم بکنی باز دوستت دارم
خوشم به حال دلم که به درد تن داده است
خوشم, همینکه خیال تو را به من داده است..
باران کم کم از نفس افتاده ی بهار!
بر پشت بام خانه ی من آمدی چه کار؟
حسی برای تازه شدن نیست در دلم
از آسمان ساکت شعرم برو کنار
از دست های خشک تو آبی نمی چکد
بیزارم از دو قطره ی با منت ات، نبار
باغی که زیر پای تو پژمرد و دم نزد
اندام زخم خورده ی من بود روزگار! ـ
« بر ما گذشت نیک و بد اما...» تو بی خیال
پاییز باش و بعد زمستان، چرا بهار؟
دیگر کسی به باغ توجه نمی کند
وقتی نداده میوه به جز نیش های خار
با مردم همان طرف شهر باش و بس
بُغضی گرفته راه گلو را به اختیار
دارد بهار می گذرد با گلوی خشک
چشمان من قرار ندارند از قرار.
جواد کلیدری