تو را آن گونه میخواهم که باغی باغبانش را
شبیه مادر پیری که میبوسد جوانش را
من آن سرباز دلتنگم، که با تردید در میدان
برای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را
پریشانم شبیه پادشاهی خفته در بستر
که بالای سرش میبیند امشب دشمنانش را
تو در تقویم من روزی نوشتی دوستت دارم
از آن پس بارها گم کردهام فصل خزانش را
شبی در باد می رقصند موهایت،یقین دارم
شبی بر باد خواهد داد مردی دودمانش را
پرستویی که با تو هم قفس باشد،نمی ترسد
بدزدند آب و نانش را، بگیرند آسمانش را
تو ماهی باش تا دریا برقصد،موج بردارد
تو آهو باش تا صیاد بفروشد کمانش را
من آن مستم که در میخانهای از دست خواهد رفت
اگر دستان تو پر کرده باشد استکانش را
علی سلیمانی
آمدی ، گل در وجودم زاده شد
برگ برگِ خاطرم ، افتاده شد
کوچ کردی مدتی از بزم عشق
باز قلبت ، راهی این جاده شد
با تبسم ، بوسه ها بر لب زدی
نبض و گرمای تنت سجاده شد
پیش چشمم باز هم ، عاشق شدی
عشق در بطن دلت ، آماده شد
من به خلوتگاه چشمت ، ساکنم
این پیام از من به قلبت ، داده شد
بی تو پوچم ، ای نگاهت زندگی
روز و شب سمت نیازم ، باده شد
ذره ذره ، غرق گشتم در جنون
حالیا ، دیوانگی هم ، ساده شد
گشته زندانی وجودم در قفس
با تو اما ، بال عشق آزاده شد
آفتاب مشرق و مغرب کنون
هر دو با هم ، بر زمین قلاده شد
کورس عشقت تا نهایت می رود
راز دل از عشق تو ، بگشاده شد
خاطرت را از خودم هم بیشتر میخواستم
با دعای هر شب و با چشم تر میخواستم
انتهای جاده های بی تو بن بست است و من
از تو تا مقصد فقط یک همسفر میخواستم
جز تو با من هیچ کس تصمیم جنگیدن نداشت
حیف از دشمن ، برای خود سپر میخواستم
من که عمری تشنه ی قدری محبت بوده ام
از تو تنها سایه ای بر روی سر میخواستم
زندگی از ریشه خشکیده است ، آه ، ای کاش که
جای باران از خدا مشتی تبر میخواستم
هیچ وقت این زندگی بعد تو چیزی کم نداشت
خاطرم را بیشتر از تو اگر میخواستم
سمانه میرزایی
اندازه ی صد سال نوری از دلت دورم
باید همیشه دور باشم از تو ، مجبورم !
یا گریه هایم را میان شعر میگویم
یا مینوازد گریه را نت های سنتورم
یعقوب عاشق توی این دنیا فراوان است
یعقوب... مثل من... که از این گریه ها کورم!
هر دفعه دل دادم به دریا باز هم افتاد
شکل تو یک ماهی قرمز در دل تورم
مثل تمام پسته ها که تلخ میخندند
پنهان شده صد بغض پشت خنده ی شورم
یک آسمان افتاده در قلبم که غیر از ابر
در بین باران های دلتنگی ش محصورم
شاعر شدن یعنی فقط حسرت... فقط حسرت!
یعنی تو دانشگاهی و من پشت کنکورم!
حانیه دری
هرچه کردم نشوم ازتو جدا، بدتر شد
از دل مـا نرود مهر و وفــا ، بدتر شد ...
مثـلا خواســتم این بــار موقـر باشــم
و به جای تو، بگویم که شما ، بدتر شد
آسـمان وقـت قـرار من و تــو ابری بود
تـازه با رفتـن تـو وضـع هـوا بد تر شــد
این متانت به دل سنگ تو تاثیر نکرد
بلکه برعکس ، فقط رابطـه ها بد تر شـد
چاره دارو و دوا نیست،که حال بد من
بی تو با خوردن دارو و دوا بد تر شد
روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت
آمدم پاک کنم عشـق تـو را بدتـر شـد ...
شادی صندوقی
نشسته نقش نگاهت به چشم خواب زده
چنانکه ماه تنش را به حوض آب زده
امید آب ندارد پرنده ی عطشم
زبسکه بال به امید هر سراب زده
شبیه رود به دنبال نرمی دریا
عبور کرده ام از زندگی شتاب زده
چگونه شک نکنم دست مهربانش را؟
به حسن نیّت این مردم نقاب زده؟
بخواب ای شب رویا ، چرا که مهتابت
حلول کرده دراین سایه های خواب زده
اگرچه جای سفر روی برف می ماند
به ردپای من انگار آفتاب زده
علی ارجمند
شب دلواپسی ها هرقدر بی ماه تر بهتر
که شاعر در شب موهای تو گمراه تر بهتر
برای شانه های شهر متروکی شبیه من
تکانهای گسل یکدفعه و ناگاه تر بهتر
چه فرقی می کند من چند سر قلیان عوض کردم ؟
برای قهوه چی ها مرد خاطر خواه تر بهتر
ندانستی که روی بیت بیتش وزن کم کردم
نوشتی شعرهایت شادتر کم آه تر بهتر
نه اینکه قافیه کم بود نه ! در فصل تابستان
غزل هم مثل دامن هرقدر کوتاه تر بهتر
حامد عسکری