؟؟؟
گاهی نمی شود...
نمی شود با جماعت آدم ها جفت شد
امان از وقت هایی که نمی شود
زمین و آسمان را هم که به هم بدوزی
روی بلندترین بام شهر هم که بایستی،
وقتی قرار بر نشدن باشد، باز نمی شود
ستاره ها را نشانه بگیری،
از کوه ها الگو برداری
و به ماه آرزوهایت را بگویی،
بخواهد که روزگارت را پر از بی کسی کند،
کار خودش را به نحو احسنت انجام می دهد
حتی همین کلمات هم
قادر به محو کردن خیلی چیزها نیستند
در عجب می مانی که طبیعت و آدم هایش
و حتی این کلمات
همه و همه بیکار و مستاصل می مانند
تا کسی بیاید وفرشته ی نجاتت شود
آدمی از جنس خودت باید باشد
که تو را درک کند،
به تو قدرت بدهد
اعتماد به نفست را تقویت کند
و پا به پایت بیاید
تا خوب شوی و ادامه دهی
یک نفر که حال و روزت را بفهمد
و بیش تر از خودت بشناسدت
و باورت داشته باشد
به همین اندازه که بودنش تو را خاطر جمع می کند،
نبودنش و نداشتنتش
از هر چه بودن و نفس کشیدن است،
بیزارت می کند
امان از نداشتن چنین آدمی
امان از تنها شدن
امان از کلمات که بیش تر از هر چیزی
تو را در خودت فرو می برند
و با هر واژه ی تکان دهنده ای
گمت می کنند میان سرگردانی
و بی برگی میان ازدحام برگ ها
امان از تمام نداشتن ها...
شیما سبحانی
انتظار آدم را ذره ذره تباه میکند
و یک روز به خودت می آیی و میبینی
سالهاست که حتی از خودت هم رفته ای.
نازنین هاتفی
خــــودت باش!!!
به اعتبار هیچ شانه ای
اشک نریز
به اعتبار هر اشڪے
شانه نباش
آدمے به خودی خود نمـے افتد. .
اگـــر بیفتد !!!!
ازهمان سمتے میفتد
ڪہ تکیه کرده است . . .