یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

من ساده عاشقت شده بودم



هی ابر می‌شدم من و باران نمی‌ گرفت

باید شروع می‌شد و پایان نمی‌ گرفت

 

تصویر گیج زندگیِ با توام دریغ

از دور جلوه داشت ولی جان نمی‌ گرفت

 

من ساده عاشقت شده بودم ولی چه سود

وقتی که زندگی به من آسان نمی‌گرفت

                    

بین من و تو فاصله انداخت عاقبت

تقدیر از من و تو که فرمان نمی‌ گرفت

 

کیفیت عبور تو از من....من از تو ....آه   !

این گونه کاش سیر شتابان نمی گرفت

                    

خشکید چشمه‌های امیدی که داشتیم

باران نمی‌گرفت...نه، باران نمی‌ گرفت

 

دنیا دلش شکست برای من و تو آه!

ما دلشکسته‌ها که دعامان نمی‌ گرفت

                    

بی شک اگر که میشیِ چشمت نبود عشق

در من هنوز هم سر و سامان نمی‌ گرفت

 

مهرداد نصرتی



نازنینم آدم...



پس از آفرینش آدم...خدا گفت به او..

نازنینم آدم...

با تو رازی دارم!..

اندکی پیشتر آی..

آدم آرام و نجیب..آمد پیش!!.

...زیرچشمی به خدا می نگریست!..

محو لبخند غم آلود خدا!..دلش انگار گریست...

نازنینم آدم!!.قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید!!!..

یاد من باش...که بس تنهایم!!.

بغض آدم ترکید...گونه هایش لرزید !!

به خدا گفت..

من به اندازه...

من به اندازه گلهای بهشت.......نه...

به اندازه عرش..نه....نه

من به اندازه تنهاییت..ای هستی من..دوستدارت هستم!!

آدم..کوله اش را برداشت

خسته و سخت قدم برمی داشت!...

راهی ظلمت پرشور زمین..

طفلکی بنده غمگین.. آدم!..

در میان لحظه ای جانکاه..هبوط...

زیر لبهای خدا باز شنید...

نازنینم آدم !...نه به اندازه ی تنهایی من...

نه به اندازه ی عرش...نه به اندازه ی گلهای بهشت !...

که به اندازه یک دانه گندم..تو فقط یادم باش !!!

نازنینم آدم...

نبری از یادم.....


GOD by skuum

غم که می‌آید



غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود

 در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود


 می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

 خط‌کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود


 تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟

 حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود


 تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم

 از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود


 باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت؟

 "تـــ♥ـــو" دلــت را جــای مــن بــگــذار #شــاعــر مــیــشــود


 گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم

 از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود

 

نجمه زارع


کامل پس بگیر


یا که ناقص پس مده یا این‌که کامل پس بگیر

من دل آسان می‌دهم، باشد تو مشکل پس بگیر



بیش از این با موج از اعماق خود دورم مکن
این صدف را از کف شن‌های ساحل پس بگیر



ای خدایی که برایم نقشه دائم می‌کشی
برق جادو را از این چشم مقابل پس بگیر



من خودم گفتم فلانی را برایم جور کن
پس گرفتم حرف خود را از ته دل، پس بگیر!



مِهر او بر گِرد من می‌پیچد و می‌پیچدم
مُهر مارت را از این حوری‌شمایل پس بگیر



در مسیر خانه‌اش دیشب حریفان ریختند
نعش ما را لااقل از این اراذل پس بگیر





"کاظم بهمنی"


لعل لب

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

آری! افطار رطب در رمضان مستحب است


روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه

بخورد روزه ی خود را به گمانش که شب است

زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد

این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است

یا رب! این نقطه ی لب را که به بالا بنهاد؟

نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است

شحنه اندر عقب است و، من از آن می‌ترسم

که لب لعل تو، آلوده به ماء العنب است

پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ

که دمادم لب من بر لب بنت العنب است

منعم از عشق کند زاهد و، آگه نبود

شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است

گفتمش ای بت من، بوسه بده جان بستان

گفت: رو کاین سخن تو، نه بشرط ادب است

عشق آنست که از روی حقیقت باشد

هر که را عشق مجازیست حمال الحطب است

گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد

سودن چهره به خاک سر کویش سبب است

 

شاطر عباس صبوحی



حرفی نیست

اگر از منظره ها سیر شدی حرفی نیست

یا از این پنجره دلگیر شدی حرفی نیست

 

عادتم بود که همراه تو پرواز کنم

اگر این بار زمین گیر شدی حرفی نیست

 

عشق را مثل عصا زیر بغل جا دادی

به گمانم که کمی پیر شدی ، حرفی نیست

 

با من از بازی گرگم به هوا حرف زدی

وقت بازی تو خود شیر شدی ، حرفی نیست

 

تازه گفتی که گناه از من و چشمانم بود

که در این معرکه درگیر شدی ، حرفی نیست

 

 

زهرا حاصلی



شک کردم


میان کوچه ها رفتی، به هر بیگانه شک کردم

به رفت و آمد مشکوک صاحب خانه شک کردم

 

چرا پس دیر کرده ؟ هان ؟ چرا آخر نمی آید ؟

تو رفتی تا که برگردی ، چه بی صبرانه شک کردم

 

درون باغ وقتی که به آن پروانه خندیدی

نمی دانم چه شد حتی به ان پروانه شک کردم

 

تو در آغوش من بودی ، صدایی ناگهان آمد

به رخت اویز و دیوار و چراغ خانه شک کردم

 

هم اینکه رو بروی آینه رفتی و برگشتی

به سنجاق و تل و موگیر و عطر و شانه شک کردم

 

تو هر جایی که خندیدی به هرکس یا که هر چیزی

من مجنون زنجیری ، من دیوانه شک کردم

 

سید تقی سیدی



پلنگ سنگی

پلنگ سنگی دروازه‌ های بسته شهرم

 مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم


 تفاوت‌ های ما بیش از شباهت هاست باور کن

تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم

 

مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم

یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم

 

کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم

تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم

 

تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من

پلنگ سنگی دروازه‌های بسته شهرم

 


فاضل نظری


به دریا می زنم



به دریا می زنم امشب دل توفانی خود را

که طوفانی کنم از غم تمام شانه خود را

                    

 پس از خاموشی چشمت بدم می آید

                      که در دنیا نمی بینم گل یکدانه خود را


نهالستان سبزت را عجب پاییز طولانیست

که عمر من نمی یابد در آن ریحانه خود را

                 

به هر در می زنم دل را خیالت را نمی بینم

                  که شاید بشکنم یک شب سکوت خانه خود را


 چو دیدم شمع بالایت سحر را در نمی یابد

 میان شعلــــه افکندم پــر پروانه خود را



حرف بزن


با همه ی بی سر و سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام

            

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

              در پی ویران شدنی آنی ام


دلخوش گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانی ام

            

آمده ام با عطش سال ها

              تا تو کمی عشق بنوشانی ام


ماهی برگشته ز دریا شدم

تا که بگیری و بمیرانی ام

            

خوب ترین حادثه می دانمت

              خوب ترین حادثه می دانی ام؟


حرف بزن! ابر مرا باز کن

دیر زمانی است که بارانی ام

             

حرف بزن، حرف بزن، سال هاست

              تشنه ی یک صحبت طولانی ام


ها به کجا میکشی ام خوب من ؟

ها نکشانی به پشیمانی ام

  

  شاعر : محمد علی بهمنی