تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب
بدینسان خواب ها را با تو زیبا میکنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند، آنگاه
چه آتش ها که در این کوه برپا میکنم هر شب
تماشاییست پیچ و تاب آتش، آه خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا
چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده راازبیکسی،هامیکنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم در روزن مهتاب
حضورم را زچشم شهر حاشامیکنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی!
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب
محمد علی بهمنی
... سه ...
چشمهایم باور نمی کنند
آنچه را که می بینند
بوی خاک بلند می شود
تا به کمک چشمهایم بیاید ..
صبح بود که رو به آسمان
آرزو کردم
تو را
و
باران را
می بارد
باران می بارد
و تو خواهی آمد !
این جوانه امیدیست
که روییده کنج دلم !
تو خواهی آمد
با کوله باری از عشق
برایم ارمغان خواهی آورد
زندگی را
تو خواهی آمد
و من
به اعجاز بوسه تو
دوباره عاشق خواهم شد !
دوباره عشق
دوباره امید
... زندگی
و تو . . .
.
.
نبود تو
قصه نیست
حقیقت پاییز است
در حسرت و آه
نبود تو
تراژدی گام من است
به روی فرش زرد تنهایی
به گاه تنگ
نبود تو
حقیقت تلخ من است
در بیهمراهی بازدم احساس
میان چشمانداز عریان درختان
و پاییز
جام شوکران خواهد بود
برای من
در نبود تو
به تمنای حضور
رضا نیکخو
مقابل دریا که می رسم
فقط برای چشمهایت دعا می کنم
اما تو هرگز مستجاب نمی شوی
ببار ...
ببار که باز باورت کنم
ببار در همین کوچه پس کوچه های بارانی
ببار در همین کوچه مهتاب
راستی قرارمان "همان ساعت "
نمی دانم
ساعت لجوجی که هیچ عقربه ای
روی شانه هایش به خواب نمی رود
یادت نرود
تو ، همیشه فرصت کوتاه منی برای شعر
تا می آیم زمزمه ات کنم
زود تمام می شوی
می دانم سالهاست
ساعت قرارمان
یک دقیقه به هیچ است
و من همیشه فقط یک دقیقه
دیر می رسم ...
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم
من می توانم ! می شود !
آرام تلقین می کنم
حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....
تا بعد، بهتر می شود ....
فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای
و بر نمی گردی همین !
خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم
کم کم ز یادم می روی
این روزگار و رسم اوست !
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم
دوستت دارم پریشان ، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ !
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
مهدی فرجی
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی ست
وگر عمرم به ناکامی سر آید
تو را دارم که مرگم زندگانی ست
باران که می بارد جدایی درد دارد
دل کندن از یک آشنایی درد دارد
هی شعر تر در خاطرم می آید اما
آواز هم بی همنوایی درد دارد
وقتی به زندان کسی خو کرده باشی
بال و پرت، روز رهایی درد دارد
دیگر نمی فهمی کجایی یا چه هستی
آشفتگی ، سر به هوایی درد دارد
تقصیر باران نیست این دیوانگی ها
تنها شدن در هر هوایی درد دارد
باید گذشتن را بیاموزم دوباره
هرچند می دانم جدایی درد دارد...
درد یعنی همدم دریــــا شدن
با جنونی ساده، بی لیلا شدن
درد یعنـــی پرسه در کنــــــج قفس
خسته از بی آسمانی ... بی نفس
درد یعنــــــــــی آرزوهـــای محــــال
بی تو وا دادن به شک یا... احتمال
درد یعنی همدم سـایه شدن
رفتن و با جاده همسایه شدن
درد یعنی سینه ای غرق به خون
گمشدن از وحشت سرخ جنون
درد یعنی هق هق... اما بیصدا
دل بریدن از همه ... حتا خـدا
درد یعنی کودکی خیره به نان
خیره ی من . ما . شما. او.این و آن
درد یعنی غرق استدعا شدن
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن!آینه این قدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن ! روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست!!
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت:هر خواستنی عین توانایی نیست
فاضل نظری