باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم
من می توانم ! می شود !
آرام تلقین می کنم
حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....
تا بعد، بهتر می شود ....
فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای
و بر نمی گردی همین !
خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم
کم کم ز یادم می روی
این روزگار و رسم اوست !
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم
باران کم کم از نفس افتاده ی بهار!
بر پشت بام خانه ی من آمدی چه کار؟
حسی برای تازه شدن نیست در دلم
از آسمان ساکت شعرم برو کنار
از دست های خشک تو آبی نمی چکد
بیزارم از دو قطره ی با منت ات، نبار
باغی که زیر پای تو پژمرد و دم نزد
اندام زخم خورده ی من بود روزگار! ـ
« بر ما گذشت نیک و بد اما...» تو بی خیال
پاییز باش و بعد زمستان، چرا بهار؟
دیگر کسی به باغ توجه نمی کند
وقتی نداده میوه به جز نیش های خار
با مردم همان طرف شهر باش و بس
بُغضی گرفته راه گلو را به اختیار
دارد بهار می گذرد با گلوی خشک
چشمان من قرار ندارند از قرار.
جواد کلیدری
سلام روزگار ...
چه میکنی با نامردی مردمان ...
من هم ...
اگر بگذارند ...
دارم خرده های دلم را ...
چسب میزنم ...
راستی این دل ...
دل می شود ؟
مراقب باش؛
دست روزگار هلت میده ...
ولی قرار نیست تو بیفتی ...
اگر بی تاب نباشی و خودت را به آسمان گره زده باشی اوج میگیری ...
به همین سادگی
ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﻲ ﺳﺮﺩ ﻛﻼﻍ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺟﻮﺟﻪ ﻫﺎﺷﻮ ﺳﻴﺮ ﻛﻨﻪ؛
ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻭ ﻣﻴﺪﺍﺩ ﺑﻪ ﺟﻮﺟﻪ ﻫﺎﺵ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻧﺪ.
ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻭ ﻛﻼﻍ ﻣﺮﺩ!
ﺍﻣﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺵ ﻛﻪ ﻧﺠﺎﺕ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺁﺧﻰ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ،ﺭﺍﺣﺖ
ﺷﺪﻳﻢ ﺍﺯﺍﻳﻦ ﻏﺬﺍﻯ ﺗﻜﺮﺍﺭﻯ!
ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻭﺍﻗﻌﻴﺖ ﺗﻠﺦ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻣﺎ…