احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
رنجشی نیست...
آدمها همینند!
خوبند ولی فراموش کار
میآیند
می مانند
می روند
مثل مسافران کاروان سرا
مثل ازدحام بی انتهایِ یک خیابان
کسی برایِ بودن نیامده ...
کسی برای ماندن نمیآید...
رها
جمعه 16 بهمن 1394 ساعت 13:57
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡِ ﺳﺎﺩﻩ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻟﺖ ﯾﮏ ﺧﯿﺎﻝِ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﻧﺒﺎﻓﯽ ...
ﮐﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮﯼ ﻧﮑﻨﯽ،
ﻣﯽ ﺑﺎﺯﯼ ... ...
ﮐﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ، ﺍﺯ ﯾﮏ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ
ﺭﻧﮓ ﻭ ﺑﻮﯼ ﻣﻨﻄﻖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ...
ﮐﻪ ﺳﺮ ﻫﺮ ﭼﻬﺎﺭ ﺭﺍﻩِ ﺗﻌﻬﺪ، ﯾﮏ ﻫﻮﺱِ ﺷﯿﺮﯾﻦ
ﭼﺸﻤﮏ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ...
ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﻎ ﮐﻨﯽ ﺗﺎ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺰﯾﺰ ﺑﻤﺎﻧﯽ ...
ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺮﯼﻧﺎﭘﺬﯾﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ ...
ﻭ ﭼﻪ ﺣﯿﻠﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ...
ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﯼ ﭘﺮ ﺍﺑﻬﺎﻡ ﺑﺎﺷﯽ،
ﻧﻪ ﯾﮏ ﺟﻮﺍﺏِ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ...
ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻼﻫﺖ ﺭﺍ ﺳﻔﺖﺑﭽﺴﺒﯽ،
ﻧﻪ ﺑﺎﺯﻭﯼ ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ...
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﮔﭗ ﺯﺩﻥ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ،
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ...
ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ
ﺑﯽ ﭼﻮﻥ ﻭ ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﭘﺬﯾﺮﯼ ﺑﺎ ﺭﻭﯾﯽ ﮔﺸﺎﺩﻩ ﻭ
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﻢ ﻣﻌﻨﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯽ

رها
جمعه 16 بهمن 1394 ساعت 13:42
ماندن همیشه خوب نیست...
رفتن هم همیشه بد نیست...
گاهی رفتن بهتر است...
گاهی باید رفت...
باید رفت تا بعضی چیزها بماند...
اگر نروی هر آنچه ماندنیست خواهد رفت...
اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند....
گاهی باید رفت و بعضی چیزها را که بردنی ست با خود برد،
مثل یاد، مثل خاطره، مثل غ ر و ر...
و آنچه ماندنی ست را جا گذاشت، مثل یاد، مثل خاطره، مثل لبخند...
رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی، بروی!
و ماندنت رفتنی می شود وقتی که نباید بمانی بمانی!
شاید گاهی باید رفت و گذاشت چیزی بماند که نبودمان را گرانبها کند...
نمیدانم...شاید باید سر به زیر رفت...هر چند با اندوه!
شاید باید با لبخندی بر لب رفت هر چند باری سنگین بر دل و دوش...
رفتن همیشه بد نیست...
هرچند شکسته...
شاید باید آنگونه بروی که دیده شوی و حضورت مثل لمس بال یک پروانه حس شود....
شاید باید آنگونه رفت که هیچ نگاهی نتواند انکار کند و هیچ دلی نتواند ...
حـــــــــــــــــــال باید رفت،فقط باید رفت ...
شاید وقتی بروم همه ی چیز هایی که باید بیایند،بیایند...
رها
جمعه 16 بهمن 1394 ساعت 13:37
درماندگی یعنی
تو اینجایی
من هم همین جایم
ولی دورم . . .
تو اختیارِ زندگی داری
من زندگی را
سخت
مجبورم . . .
#علیرضا_آذر
رها
چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 22:32

روزی
من چهل ساله میشوم
و
موهایم جوگندمی
حتما
بازهم شبها
تنهایی قدم میزنم
و بازهم
هدایت میخوانم
آن روزها
کم حرف تر
و آرام تر میشوم
کمتر میخندم
بیشتر نگاه میکنم
و عمیق تر فکر
حتی شاید
سه شنبه ای بیاید
و فراموشم شود
در انقلاب سیگار کشیدن به چه معناست
حتما
توهم
کمتر چشمانت میدرخشد
و به آراستگیِ قبل نیستی
و هرگز خاطرت نیست
نقاشی ام
میان کدام کتاب فراموشی ات خاک میخورد
و اصلا برایت مهم نیست
تنها مخاطب زندگیِ یک مرد بودن چه حسی دارد
لابد
آن موقع دخترت عاشق شده
و سعی داری
انتخاب منطقی را یادش دهی
و برای دوست داشتنش
دلیل عقلانی بخواهی
و یکروز
که سعی داری هوای یک عشق را از سر دخترت بپرانی
باهم
سری به کتاب های دانشگاهی ات میزنید
ناخودآگاه خشکت میزند
و یک لبخند عمیق
از انبار کهنه دلت بیرون می آید
نفست حبس میشود
و من را بیاد می آوری
و مقایسه بین
یک همکلاسی دیوانه دوران جوانی ات
با شریک زندگی کنونی ات
گند بزند به تمام دلایل منطقی ات
و بلاخره در چهل سالگی
متوجه میشوی
عاشقی منطق ندارد
و دوست داشتن
دلیل...
رها
چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 22:22
غریبترین زنِ عالمی
وقتی آغوشِ مردی وطنت میشود
و تو سرباز پیادهای هستی
که به پایِ هیچ لشگری نمیرسی
وقتی با هر حملهای، بیسرزمین میشوی
و یاد میگیری
برایِ زن بودن هم
باید مرد باشی...!
"نسترن وثوقی"
رها
چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 22:05
از راه خواب هایم عبور نکن !
دوباره خودت را به یادم نیاور !
تو در گذشته مانده ای
مثل لذت سیگاری که
از ترس پدرم
مخفیانه دود می کردم در کوچه پشتی
زمان به عقب بر نمی گردد
اگر هم برگردد
دیگر نه آن شهر وجود دارد
نه آن کوچه و نه پدرم ...
رسول_یونان

رها
جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 11:37
تا دورها بنفشه می روید
بعد از تنفس ت
دست مرا بگیر
دست مرا بگیر و با خودت ببر ای دوست
به هر کرانه که اشتیاق می گوید
به هر نگاه که با تو می روید
به هر مسیر که ترنم، ترانه می خواند
ببر مرا تا شوق
به بوسه ی گل سرخ
ببر مرا تا اوج، به ساقه های درخت که بید می نامند
به کوچه های روستای کنار
به دست های پر پرنده ی پر نور
ببر مرا به هر کجا که شود
به پرچم سفید، که بعد هر جنگی، ستاره می چیند
به رمز یک احساس
به صبح یک شبنم
به خوآب یک کودک
به موهای پر تلالوی خود
دست مرا بگیر، با دامنی رقصان
دست مرا بگیر
با دکمه ی پیرهن چاک ت
من نبض آوازه خوان یک موجم
من گرمی نای م
دست مرا بگیر
پیوند ناگسستی بده
دست مرا به گونه های خود
به شانه های خود
به عشق
به آن سپید گرم
اندام پر نگار، به بازوان خود
دست مرا بگیر
.دست مرا بگیر
دست من آن بنفشه روز است
که حال و هوای دامنت دارد .
ابوالقاسم_تبریزیان
رها
جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 11:34
معنای زنده بودن من، با تو بودن است.
نزدیک، دور
سیر، گرسنه
رها، اسیر
دلتنگ، شاد
آن لحظه ای که بی تو سر آید مرا مباد!
مفهوم مرگ من
در راه سرفرازی تو، در کنار تو
مفهوم زندگی است.
معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن.

رها
جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 11:28
هر آدمی باید در مخاطبین ِ تلفن همراه خود
شماره ای داشته باشد
که هر وقت دلش گرفت
اسمش را مرتب نگاه کند و دلش بلرزد ...
شماره اش را بگیرد
حتی اگر جواب نمیدهد
حتی اگر اپراتور بی انصاف بگوید
"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است ،
لطفا بعدا ..."
و هی بعدا و بعدا شماره اش را بگیرد ...
تلفن های همراه
فقط به همین درد میخورند ...
هر آدمی باید در تلفن همراه خود
پیامکی داشته باشد
که بعد از گذشتن مدتها از دریافت آن
هر شب و هر شب آن را بخواند
و جوابش را در دلش بدهد
که "من هم دوستت دارم ...
کاش باور کنی که دوستت دارم"
حتی اگر خوب بداند
که خیلی وقت است
از تاریخ انقضای این دوست داشتن هایشان گذشته ...
سخت ترین انتظارها
انتظار تماس یا پیامک از کسی ست
که گاه فراموش میکند
این تلفن لعنتی به چه دردی میخورد ...
صادق الوند

رها
جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 11:23