یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

خدمت شروع شد


خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو

بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»


شب های پادگان، سنگین و سرد بود

آخـر خدا چرا؟... آخـر خدا چگو....


نه... نه نمی شود، فریاد زد: برقص...

در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو...


توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود

"Your hair is black, Your eyes are blue"


« - : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار

این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو»


یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی

این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...


س» و ستاره ها چشمک نمی زدند

انگار آسمــــان حالش گرفته بود


تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح

با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو


بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند

با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»


حامد عسکری



و عشق چیست

چنانچه خواست دلت بی حساب گریه کنی
قسم بخور که فقط با نقاب گریه کنی

خزان ببار ! بهاری شدن خطر دارد
صلاح نیست که با اضطراب گریه کنی

شده ست حال تو را تا غریبه می پرسد
فقط سکوت کنی در جواب گریه کنی ؟

و عشق چیست به جز اینکه سالها هر شب
کنار بالش خود وقت خواب گریه کنی

دلت پر است که گاهی به روی بعضی ها
شبیه اسلحه ای یک خشاب گریه کنی ....

سید سعید صاحب علم


یک عمر فقط میرم

کجا با تو قرارم بود که یک عمر فقط میرم

تو رو از هر کی میپرسم چرا دلشوره میگیرم

کجا با تو قرارم بود بدون کوچه و ساعت

جلو چشمامی هر لحظه چه بد حالیه این حالَت

کجا با تو قرارم بودکه مشکوکم به هر خونه

یه جایی امشبو سر کن که مال هردوتامونه

یه آهنگایی این روزا بهم حس جنون میده

نه تنها مادرم هرکی منو می بینه فهمیده

یه کاری میکنم امسال به پای سفره برگردی

نمیگم بی تو میمردم نگو بی من چه میکردی

بهاری با تو میسازم دلت درگیر موندن شه

چشاتو هم بذاریو مسیرت خونه من شه

 

فرزاد حسنی


تو...

تو مثل چشم دریا عاشقى و پاک و بارانى

و من یک تکه از دریا ؛ ولی نمناک و طوفانى

به یاد چشم هاى تو تفأل مى زنم امشب

ببینم مى روى آخر از اینجا یا که مى مانى

تو رو جان همانى که جدایت کرد از چشمم

همین امشب بیا در کلبه ى سردم به مهمانى

عجب روز قشنگى بود روز آشنایى مان

چه شد حالا که از آن انتخاب خود پشیمانى؟

همه بُردند از خاطر مرا ؛ من ماندم و چشمت

تو هم رفتی و یادت رفت نام ِ من به آسانى

 چه زود از یاد بُردى آن قرار روز اول را

همان که قول دادى این پریشان را نرنجانى

اگر چه رفته ای و بار دیگر بر نمى گردی ؛

ولى دیوانه ات هستم ، خودت هم خوب مى دانى

تمام شمعدانى ها برایت اشک مى ریزند

دلت آمد دل گل هاى باغم را بلرزانى ؟

و عادت درد سنگینى ست وقتی اوج مى گیرد

به من عادت نکردی ، طعم حرفم را نمى فهمى

تماشا مى کنم این قصه را زیباى من ، امــا

خُـدا را خوش نمى آید که این دل را بسوزانى

 

مریم حیدرزاده





ای دوست



بگذار سر به سینه ی من در سکوت ، دوست

گاهی همین قشنگترین شکلِ گفتگوست

 

بگذار دستهای تو با گیسوان من

سر بسته باز شرح دهند آنچه مو به موست

 

دلواپس قضاوت مردم نباش ، عشق

چیزی که دیر می برد از آدم آبروست

 

آزار می رسانم اگر خشمگین نشو

از دوستان هر آنچه به هم میرسد ، نکوست

 

من را مجال دلخوشی بیشتر نداد

ابری که آفتاب دمی در کنار اوست

 

آغوش واکن ! ابر مرا در بغل بگیر     !

بارانی ام شبیه بهاری که پیش روست

 

مژگان عباسلو


معما

طرح آغوش تو ای دوست، معما دارد   !!

اینکه تنها، به اندازه ی من، جا دارد

اینکه لبخند تو را، بوسه ی من می شکند

اینکه موی من و دستان تو معنا دارد

یک شب از مهر، مرا مهلت بودن بسپار

تا ببینی غزلم با تو سخن ها دارد

نوبهار است و شبانگاه اگر کوتاه است

شب من با تن تو معنی یلدا دارد

قصه های تب پنهان مرا می شنوی

چشم های تو، مرا، قصد مدارا دارد

آه، امروزم اگر رفت، و دیروزم.... هیچ

لب من با لب تو صحبت فردا دارد

من جهان را همه آیینه ی چشمت دیدم

مثل ابری که نظر بر دل دریا دارد

باز باران پر از خاطره ای می بارد

لحظه هایم عطش خشکی صحرا دارد

من بیابانم و تو از دل باران خزان

وَه که روییدنِ من از تو تماشا دارد

چشم های تو مرا می شکفد... می بینی؟!!

چه غریبانه دلم با تو تمنا دارد....

اینکه آغوش تو اندازه ی من، وا شده است

چه کسی دید، که آغوش تو، من را دارد...؟؟؟!!!!


عاطفه جولانی





خواب و بیدار

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

همه اندیشه ام اندیشه فرداست

وجودم از تمنای تو سرشار است

زمان در بستر شب خواب و بیدار است

هوا آرام

شب خاموش راه آسمان ها باز

خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز

رود آنجا که می یافتند کولی های جادو گیسوش شب را

همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند

همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند

همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند

همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند

همین فردای افسون ریز رویایی

همین فردا که راه خواب من بسته است

همین فردا که روی پرده پندار من پیداست

همین فردا که ما را روز دیدار است

همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست

همین فردا

همین فردا

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

زمان در بستر شب خواب و بیدار است

سیاهی تار می بندد

چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است

دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است

به هر سو چشم من رو میکند فرداست

سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند

قناری ها سرود صبح

می خوانند

من آنجا چشم در راه توام ناگاه

ترا از دور می بینم که می آیی

ترا از دور می بینم که میخندی

ترااز دورمی بینم که می خندی و می آیی

نگاهم باز حیران تو خواهد ماند

سراپا چشم خواهم شد

ترا در بازوان خویش خواهم دید

سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد

تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت

برایت شعر خواهم خواند

برایم شعر خواهی خواند

تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید

وگر بختم کند یاری

در آغوش تو

ای افسوس

سیاهی تار می بندد

چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است

هوا آرام شب

خاموش راه آسمان ها باز

زمان در بستر شب خواب و بیدار است


بی توخوش نیست دلم


بی توخوش نیست دلم بی تو ای محرم راز

چه کنم با گل سرخ ؟

چه کنم با گل ناز ؟


تک و تنها چه بگویم به بهار ؟ 

گر سراغ از تو گرفت چه بگویم به نسیم ؟

گر بهاران پرسد : 

« لاله زار تو کجاست » ؟


من پر از عطر خوش هم نفسی

تو چرا تنهائی ؟ 

غمگسار تو کجاست ؟

من و این سینه تنگ من و پائیز غم آلوده درد 

همدمم سایه تنهائی خویش بی بهار رخ یار

تک و تنها چه بگویم چه بگویم به بهار ؟


بی تو ای راحت جان با دل شیدا چه کنم 

با جهانی غم و حسرت من تنها چه کنم

عشق و بی تابی من مایه بدنامی توست 

با تو پاکیزه تر از گل من رسوا چه کنم

در پی گمشده ای گرد جهان می گردم


ای خدا گر نشد این گم شده پیدا چه کنم 

مردمان قطره آبی به کف آرند و خوشند

من که مردم زعطش برلب دریا چه کنم

گرچه امروز مرا نیست زپی فردائی 

گرنبندم دل از امروز به فردا چه کنم

روی برتافت زمن آنکه جهان هست 

بعد از این گر نکنم پشت به دنیا چه کنم 


 

نه او با من ...نه من با او!!


نه او با من

نه من با او

نه او با من نهاد عهدی، نه من با او

نه ماه از روزن ابری بروی برکه ای تابید

نه مار بازویی بر پیکری پیچید

 

شبی غمگین

دلی تنها

لبی خاموش

نه شعری بر لبانم بود

نه نامی بر زبانم بود

در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه

بامیدی که نومیدیش پایان بود

سیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستم

و از بیراهه ها راه نجات خویش می جستم

 

نه کس با من

نه من با کس

سر یاری

نه مهتابی

نه دلداری

و من تنهای تنها دور از هر آشنا بودم

سرودی تلخ را بر سنگ لبها سخت می سودم

نوای ناشناسی نام من را زیر دندانهای خود بشکست

و شعر ناتمامی خواند

بیا با من

از آن شب در تمام شهر می گویند

...
او با تو ؟

ولی من خوب می دانم


ای عابر

به یک پلک تـــو مـی‌بخشم تمـــام روز و شب‌ها را
که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را

بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک‌ نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لب‌ها را

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را

دلیلِ دل‌خوشـــی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را

بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم
که دارم یاد مــی‌گیرم زبان با ادب‌ها را

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقب‌ها را