یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

گفتی نظر خطاست،

گفتی نظر خطاست،
تو دل می‌بری رواست؟

سعدی

جریمه کرده ای مرا؟

جریمه کرده ای مرا؟
         بی تو نفس نمی‌کشم

ترکه بزن، جریمه کن  
        پا ز تو پس نمی‌کشم

حضرت  مولانا

ماجرای من و تو، باورِ باورها نیست

ماجرای من و تو، باورِ باورها نیست
ماجراییست که در حافظهِ دنیا نیست

نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وَهم
ذاتِ عشقیم که در آینه ها پیدا نیست

محمدعلی بهمنی



انگیزه


چای که مرغوب نباشد چیزی
به آن اضافه میکنم!

چوب دارچینی، هِلی، نباتی،
شده چند پَر بهار نارنج،
چیزی که آن مزه و بو را
تبدیل به
عطر ِخوش و طعم ِخوب کند...

زندگی هم گاهی می شود
مثل همین چای؛

باید
با دلخوشی های کوچک
طعم و رنگش را عوض کنی،
یک چیزی که امید بدهد به دلت،
انگیزه شود…

فریاد کن
زنده باد امید،
زنده باد زندگی با همه ی خوب و بدش

؟؟؟

زندگی ام ؛

زندگی ام ؛

تاتر زیبایی بود

روی صحنه ؛ همه چیز عالی....

تمام صندلیهای دورم ؛ همیشه خالی ...

چیستا یثربی




وقتی خودت را نجات نمیدهی

وقتی خودت را از رابطه ای که رو به مرگ میرود،
نجات نمی دهی

مثل این است که رمانی زیبا را
مدت ها با اشتیاقی عجیب دنبال میکنی...

تا شبی که به اواسط کتاب میرسی
میبینی تعداد زیادی از صفحات کتاب پاره شده است!

و تو از این جا به بعد قصه،
هاج و واج و پر از سوال می مانی!

اینجا همان نقطه ایست
که بند رابطه ات به طور ناگهانی پاره میشود...

تا مدتها با ذهن پر سوالت کلنجار میروی
و به نتیجه ای نمیرسی
تا اینکه تصمیم میگیری
این رابطه ی بریده شده را گره بزنی!
و خواندن همان رمان را از صفحه ی بعد از پارگی ادامه دهی...

دیگر زیاد از قصه سر در نمیاوری!
چون صفحات بی شمارش را از دست داده ای...

خسته میشوی...
اینجا میشود که یا کتاب را کنار میگذاری
یا با سماجت تا آخرش پیش میروی!

و وقتی به صفحه ی آخر میرسی
میبینی صفحه ی آخری وجود ندارد!
در واقع صفحه ی آخر هم
به همان سادگی صفحات وسطی پاره شده است...

می بینی؟
ادامه دادن رابطه ی تمام شده،
تو را باز به همان نقطه ی بی سرو ته
و پر از سوال ِ صفحه ی پاره شده بر می گرداند!

منتها خسته تر...
غمگین تر...
بی غرورتر...

#مهسا_مجیدی_پور



پای دوست داشتنت ایستادم

زن بودم
پای دوست داشتنت ایستادم.

مرد نبودی
شکستم،
فرو ریختم

و سال‌هاست
که ایستاده مرده ام...!
 
سارا قبادی



گاهی نمی شود...


گاهی نمی شود...
نمی شود با جماعت آدم ها جفت شد
امان از وقت هایی که نمی شود


زمین و آسمان را هم که به هم بدوزی   

روی بلندترین بام شهر هم که بایستی،
وقتی قرار بر نشدن باشد، باز نمی شود


ستاره ها را نشانه بگیری،

از کوه ها الگو برداری
و به ماه آرزوهایت را بگویی،


بخواهد که روزگارت را پر از بی کسی کند،

کار خودش را به نحو احسنت انجام می دهد


حتی همین کلمات هم

قادر به محو کردن خیلی چیزها نیستند


در عجب می مانی که طبیعت و آدم هایش

و حتی این کلمات

همه و همه بیکار و مستاصل می مانند

تا کسی بیاید وفرشته ی نجاتت شود


آدمی از جنس خودت باید باشد

که تو را درک کند،

به تو قدرت بدهد


اعتماد به نفست را تقویت کند

و پا به پایت بیاید
تا خوب شوی و ادامه دهی


یک نفر که حال و روزت را بفهمد

و بیش تر از خودت بشناسدت

و باورت داشته باشد


به همین اندازه که بودنش تو را خاطر جمع می کند،
نبودنش و نداشتنتش

از هر چه بودن و نفس کشیدن است،

بیزارت می کند


امان از نداشتن چنین آدمی

امان از تنها شدن


امان از کلمات که بیش تر از هر چیزی

تو را در خودت فرو می برند

و با هر واژه ی تکان دهنده ای

گمت می کنند میان سرگردانی

و بی برگی میان ازدحام برگ ها


امان از تمام نداشتن ها...


شیما سبحانی




انتظار...

انتظار آدم را ذره ذره تباه میکند

و یک روز به خودت می آیی و میبینی

سالهاست که حتی از خودت هم رفته ای.


نازنین هاتفی


خــــودت باش


خــــودت باش!!!


به اعتبار هیچ شانه ای

اشک نریز


به اعتبار هر اشڪے

شانه نباش


آدمے به خودی خود نمـے افتد. .

اگـــر بیفتد !!!!


ازهمان سمتے میفتد

ڪہ تکیه کرده است . . .