یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

نبود تو


نبود تو
قصه نیست
حقیقت پاییز است
در حسرت و آه
نبود تو
تراژدی گام من است
به روی فرش زرد تنهایی
به گاه تنگ
نبود تو
حقیقت تلخ من است
در بی‌همراهی بازدم احساس
میان چشم‌انداز عریان درختان
و پاییز
جام شوکران خواهد بود
برای من
در نبود تو
به تمنای حضور


رضا نیکخو




سیب




سیب که هیچ


تمامی باغ را می چینم

اگر در تبعید گاهمان

فقط مـــــن و تــــــو باشیم ...








دوباره دلتنگ می شوم


سکوت که می آید در دلم دلهره ای به پا میکند

انگار کسی بی صدا نامت را صدا می زند و من

دوباره دلتنگ می شوم

کاش بیشتر صدایت میزدم

کاش بیشتر پاسخم میدادی

کاش بیشتر می گفتی،

کاش بیشتر می شنیدم،

بیشتر می دیدم،

بیشتر دوستت میداشتم

ای کاش بیشترزندگی می کردیم

وکاش و ای کاش و لعنت بر این کاش ها

که سکوت را زهر می کند بر دهانم!

و وای بر آن لحظه که خاموشی بر این سکوت همراه شود

دیگر انگار و گویی و ای کاش هیچ

همه توست

خاموشی در دل سکوت خنجر نبودنت را بر دلم می زند و

همه تو را میبینم،همه تورا می شنوم،همه تورامی خوانم

همه تو میشوی!

تو که خودت را در آینه می نگری

تو که به من خیره می شوی

تو که قهوه می نوشی

تو که سلام می کنی

تو که به خواب میروی

نه،به خواب نه،تو که می روی!

تو که تمام می روی و

من که بی هیچ میمانم

از این است که من همه

دلداده سکوتم،عاشق خاموشی،دیوانه هیچ

 


فاطمه مهدوی



مست مست

حالش خراب بود، سرش گیج و مست مست

آمد  دوباره  روی  همان  بالـکن  نشست


یک دور به تمــام خیــابــان نگــاه کرد

به جفت های مسخره ی دست توی دست


لبخند زد بــه هر که دلش  را  فروختــه

لبخند زد به هرکه شبیه خودش شکست


آغـوش  بــاز  کــرد  و  تنش  را  بــه  بــاد  داد

حس کرد مثل سایه اش امشب سبک شده ست


راضــی نشد پرنده ی کوچک...وبالـــکن

دیگر برای بال و پرش پست پست پست



بارید تا دمـادم صبـــح و کسـی ندید

بد مستی قشنگ جوانی غزل پرست


صبـــح  آسمــان  برای  پریدن  زلال بـــود

آماده شد دل از همه ی بیت ها گسست...


اشکی چکیدو...آه چقدر آشناست این-

دستی که پلک های مرا عاشقانه بست

 

 

فروغ تنگاب جهرمی





------------->انّاالیه الرّاجعون<---------------


------------->انّاالیه الرّاجعون<---------------

 

 

 

من خود ز خود بیگانه ام ، من خود ندانم کیستم

 

هستِ من از هستی او ، گر او نباشد نیستم

 

هر سو به هر جا رو کنم ، رویش هویدا می شود

 

در آینه چون رو کنم ، معشوق پیدا می شود

 

او جوهر و او دایره ، او کلّ و من در کنگره

 

شرحش به عقلم می رسد ، عقلم به شرحش در گِرِِِه

 

هرگز خماری نا کشد ، هر کس ز جامش مست شد

 

نابود بودم ، بودِ من ، از جوهر او هست شد

 

در های و هوی میکده ، نام تو را هو می کشم

 

با اشک ، با مژگانِ خود ، راه تو جارو می کشم

 

بی دانه در دام تو شد ، این مهربان آهوی من

 

در گودِ تو بر خاک شد ، این ناتوان زانوی من

 

در من دگر مرده ست من ، مرده ست در من میم و نون

 

گر مرگ راهِ وصل ماست ، اِنّااِلیه الرّاجعون



ظالم



در گیر ظلمتم که پی یک نشانه است

هرجا چراغ دیده گمان کرده خانه است

 

دائم افول می کنم از خویش این منم

رودی ک برخلاف مسیرش روانه است


اشک روان و موی پریشان و بار غم

چیزی که قحطی آمده بعداز تو شانه است


آگاهی از درون تو یک آرزوی دور

چون کشف غارهای بدون دهانه است


جریان عشق در تو شبیه غزل ثقیل

در من ولی به سادگی یک ترانه است


در قلب بی حرارت تو جای عشق نیست

چکش زدن به آهن سرد احمقانه است


جواد منفرد


من... تو را...

تو را آن گونه می‌خواهم که باغی باغبانش را

شبیه مادر پیری که می‌بوسد جوانش را


من آن سرباز دلتنگم، که با تردید در میدان

برای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را


پریشانم شبیه پادشاهی خفته در بستر

که بالای سرش می‌بیند امشب دشمنانش را


تو در تقویم من روزی نوشتی دوستت دارم

از آن پس بارها گم کرده‌ام فصل خزانش را


شبی در باد می رقصند موهایت،یقین دارم

شبی بر باد خواهد داد مردی دودمانش را


پرستویی که با تو هم قفس باشد،نمی‌ ترسد

بدزدند آب و نانش را، بگیرند آسمانش را


تو ماهی باش تا دریا برقصد،موج بردارد

تو آهو باش تا صیاد بفروشد کمانش را


من آن مستم که در می‌خانه‌ای از دست خواهد رفت

اگر دستان تو پر کرده باشد استکانش را


علی سلیمانی


بال عشق …


آمدی ، گل در وجودم زاده شد

برگ برگِ خاطرم ، افتاده شد


کوچ کردی مدتی از بزم عشق

باز قلبت ، راهی این جاده شد


با تبسم ، بوسه ها بر لب زدی

نبض و گرمای تنت سجاده شد


پیش چشمم باز هم ، عاشق شدی

عشق در بطن دلت ، آماده شد


من به خلوتگاه چشمت ، ساکنم

این پیام از من به قلبت ، داده شد


بی تو پوچم ، ای نگاهت زندگی

روز و شب سمت نیازم ، باده شد


ذره ذره ، غرق گشتم در جنون

حالیا ، دیوانگی هم ، ساده شد


گشته زندانی وجودم در قفس

با تو اما ، بال عشق آزاده شد


آفتاب مشرق و مغرب کنون

هر دو با هم ، بر زمین قلاده شد


کورس عشقت تا نهایت می رود

راز دل از عشق تو ، بگشاده شد



افسانه واقعی



خدمت شروع شد


خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو

بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»


شب های پادگان، سنگین و سرد بود

آخـر خدا چرا؟... آخـر خدا چگو....


نه... نه نمی شود، فریاد زد: برقص...

در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو...


توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود

"Your hair is black, Your eyes are blue"


« - : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار

این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو»


یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی

این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...


س» و ستاره ها چشمک نمی زدند

انگار آسمــــان حالش گرفته بود


تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح

با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو


بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند

با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»


حامد عسکری



معما

طرح آغوش تو ای دوست، معما دارد   !!

اینکه تنها، به اندازه ی من، جا دارد

اینکه لبخند تو را، بوسه ی من می شکند

اینکه موی من و دستان تو معنا دارد

یک شب از مهر، مرا مهلت بودن بسپار

تا ببینی غزلم با تو سخن ها دارد

نوبهار است و شبانگاه اگر کوتاه است

شب من با تن تو معنی یلدا دارد

قصه های تب پنهان مرا می شنوی

چشم های تو، مرا، قصد مدارا دارد

آه، امروزم اگر رفت، و دیروزم.... هیچ

لب من با لب تو صحبت فردا دارد

من جهان را همه آیینه ی چشمت دیدم

مثل ابری که نظر بر دل دریا دارد

باز باران پر از خاطره ای می بارد

لحظه هایم عطش خشکی صحرا دارد

من بیابانم و تو از دل باران خزان

وَه که روییدنِ من از تو تماشا دارد

چشم های تو مرا می شکفد... می بینی؟!!

چه غریبانه دلم با تو تمنا دارد....

اینکه آغوش تو اندازه ی من، وا شده است

چه کسی دید، که آغوش تو، من را دارد...؟؟؟!!!!


عاطفه جولانی