یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

گیجم...




بمون ولی به خاطر غرور خسته ام برو

برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمون

 

به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا

شکسته ام ولی برو ، بریده ام ولی بیا

 

چه گیج حرف می زنم ، چه ساده درد می کشم

اسیر قهر و آشتی میون آب و آتشم

 

چه عاشقانه زیستم چه بی صدا گریستم

چه ساده با تو هستم و چه ساده بی تو نیستم

 

تو را نفس کشیدم و به گریه با تو ساختم

چه دیر عاشقت شدم چه دیرتر شناختم

 

تو با منی و بی توام ببین چه گریه آوره

سکوت کن سکوت کن سکوت حرف آخره

 

ببین چه سرد و بی صدا ببین چه صاف و ساده ام

گلی که دوست داشتم به دست باد داده ام

 

بمون که بی تو زندگی تقاص اشتباهمه

عذاب دوست داشتن تلافی گناهمه

 

عبدالجبار کاکایی





ساده نیست


ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست

چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست

 

از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام

ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست

 

قلب تو پر بود از ماه و هزاران پنجره

ماه را از پشت یک دیوار دیدن ساده نیست

 

بوسه هایت دلنشین و خنده هایت دلفریب

طعم تلخ این جدایی را چشیدن ساده نیست

 

باز هم آمد بهار اما هوا افسرده است

آه از دست زمستان هم رهیدن ساده نیست

 

قلب من آتش گرفت از دوریت باران من

از دل این آتش سوزان پریدن ساده نیست

 

پادشاه قصر قلبم حکمران با شکوه

ساده دل دادم ولی این دل بریدن ساده نیست


خسته ام

خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی

بشنود یک نفر از نامزدش دل برده

مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی

که به پرونده ی جرم پسرش برخورده

 

خسته ام مثل پسر بچه که درجای شلوغ

بین دعوای پدر مادر خود گم شده است

خسته مثل زن راضی شده به مهر طلاق

که پس از بخت بدش سوژه ی مردم شده است

 

خسته مثل پدری که پسر معتادش

غرق در درد خماری شده فریاد زده

مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس

پسرش پیش زنش بر سر او داد زده

 

خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم

دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است

مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند

زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است

 

خسته مثل پدری گوشه ی آسایشگاه

که کسی غیر پرستار سراغش نرود

خسته ام بیشتر از پیر زنی تنها که

عید باشد نوه اش سمت اتاقش نرود

 

خسته ام کاش کسی حال مرا می فهمید

غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است

شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید

در پی معجزه ای راهی مشهد شده است

 

علی صفری


دیگر نیست



شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

نگاهت سخت دنبال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟


برایت اتفاق افتاده در یک کافه ی ِ ابری

ته ِ فنجان ِ تو فال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟


خوش و بش کرده ای با سایه ی ِ دیوار وقتی که

دلت جویایِ احوالِ کسی باشد که دیگر نیست؟

 

چه خواهی کرد اگر هربار گوشــــی را که برداری

نصیبت بوقِ اشغالِ کسی باشد که دیگر نیست؟

 

حواس ِ آسمانت پرت روی ِ شیشه های ِ مه

سکوتت جار و جنجالِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شب ِ سرد ِ زمستانی تو هم لرزیده ای هرچند

به دور ِ گردنت شال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

 

تصور کن برای ِ عیدهـای ِ رفته دلتنگی

به دستت کارت پستال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شبیـه ِ ماهی ِ قرمز به روی ِ آب می مانی

که سین ات هفتمین سال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شود هر خوشه اش روزی شرابی هفتصد ساله

اگر بغضت لگدمال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

چه مشکل می شود عشقی که حافظ در هوای ِ آن

الا یا ایها الحال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

رسیدن سهم ِ سیب ِ آرزوهایت نخواهد شد

اگر خوشبختی ات کال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شهراد میدری







من ساده عاشقت شده بودم



هی ابر می‌شدم من و باران نمی‌ گرفت

باید شروع می‌شد و پایان نمی‌ گرفت

 

تصویر گیج زندگیِ با توام دریغ

از دور جلوه داشت ولی جان نمی‌ گرفت

 

من ساده عاشقت شده بودم ولی چه سود

وقتی که زندگی به من آسان نمی‌گرفت

                    

بین من و تو فاصله انداخت عاقبت

تقدیر از من و تو که فرمان نمی‌ گرفت

 

کیفیت عبور تو از من....من از تو ....آه   !

این گونه کاش سیر شتابان نمی گرفت

                    

خشکید چشمه‌های امیدی که داشتیم

باران نمی‌گرفت...نه، باران نمی‌ گرفت

 

دنیا دلش شکست برای من و تو آه!

ما دلشکسته‌ها که دعامان نمی‌ گرفت

                    

بی شک اگر که میشیِ چشمت نبود عشق

در من هنوز هم سر و سامان نمی‌ گرفت

 

مهرداد نصرتی



حرفی نیست

اگر از منظره ها سیر شدی حرفی نیست

یا از این پنجره دلگیر شدی حرفی نیست

 

عادتم بود که همراه تو پرواز کنم

اگر این بار زمین گیر شدی حرفی نیست

 

عشق را مثل عصا زیر بغل جا دادی

به گمانم که کمی پیر شدی ، حرفی نیست

 

با من از بازی گرگم به هوا حرف زدی

وقت بازی تو خود شیر شدی ، حرفی نیست

 

تازه گفتی که گناه از من و چشمانم بود

که در این معرکه درگیر شدی ، حرفی نیست

 

 

زهرا حاصلی



مفهومی برای عشق




تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب

بدینسان خواب ها را با تو زیبا میکنم هر شب

                     

تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند، آنگاه

                      چه آتش ها که در این کوه برپا میکنم هر شب


تماشاییست پیچ و تاب آتش، آه خوشا بر من

که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هر شب

                  

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا

                  چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب


چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

که این یخ کرده راازبیکسی،هامیکنم هرشب

                 

تمام سایه ها را می کشم در روزن مهتاب

                  حضورم را زچشم شهر حاشامیکنم هر شب


دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها

چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

                 

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی!

                  که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب

                       

محمد علی بهمنی





تو خواهی آمد






... سه   ...

چشمهایم باور نمی کنند 

آنچه را که می بینند 

بوی خاک بلند می شود 

تا به کمک چشمهایم بیاید   ..


صبح بود که رو به آسمان 

آرزو کردم 

تو را 

و 

باران را 

 

می بارد 

باران می بارد 

و تو خواهی آمد   !

 

این جوانه امیدیست 

که روییده کنج دلم   !

تو خواهی آمد 

با کوله باری از عشق 

برایم ارمغان خواهی آورد 

زندگی را 

تو خواهی آمد 

و من 

به اعجاز بوسه تو 

دوباره عاشق خواهم شد   !


دوباره عشق 

دوباره امید 

... زندگی 

و تو   . . .

 

.

.

مریم اکبری




ساعت قرارمان




مقابل دریا که می رسم

فقط برای چشمهایت دعا می کنم 
اما تو هرگز مستجاب نمی شوی 
ببار ... 
ببار که باز باورت کنم 
ببار در همین کوچه پس کوچه های بارانی 
ببار در همین کوچه مهتاب 
راستی قرارمان "همان ساعت "
نمی دانم 
ساعت لجوجی که هیچ عقربه ای 
روی شانه هایش به خواب نمی رود 
یادت نرود 
تو ، همیشه فرصت کوتاه منی برای شعر 
تا می آیم زمزمه ات کنم 
زود تمام می شوی 
می دانم سالهاست 
ساعت قرارمان 
یک دقیقه به هیچ است 
و من همیشه فقط یک دقیقه
دیر می رسم ...









دوستت دارم پریشان‌...

دوستت دارم پریشان‌  ، شانه می‌خواهی چه کار؟

دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

                     

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌

                       ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟


مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود

راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

                     

 مثل من آواره شو از چاردیواری درآ !

                       در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟


خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین

شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

                      

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌

                       گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

                                    


مهدی فرجی