یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

استاد شهریار وقتی معشوقه اش رو 
روز سیزده به در با همسر وبچه به بغل می بینه... :


سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه‌ی معشوقه‌ی خود می‌گذرم

من نمی دانم چیست

من نمی دانم چیست
که چنین زار و پریشان شده ام ...
و چرا ؟!
مژه بر هم زدنی اشک مرا می ریزد ...
نکند باز من عاشق شده ام ؟!


من نمی دانم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری ست ؟!
و مرا می شکند ... می سوزد ...
و چنین زود به هم می ریزد ...
نکند باز من عاشق شده ام ؟!


راستی !
نگرانیِ من از بابت چیست ؟!!
و چرا اینهمه رفتار تو را می پایم ؟
و چرا اینهمه دلواپس چشمان توام ؟!
ریشه ی اینهمه دلتنگی چیست ؟!
نکند باز من عاشق شده ام ؟؟!!


آه ...
ای مردم این دهکده ی موهومی !
به همه می گویم :


" اگر عاشق شده باشم روزی ،
خون من گردن آن دلبرک زیبایی ست
که در اقلیم مجازی ، هر شب
تا سحر
بال در بال دلِ نازک من می چرخید
و برای دلم افسانه ی دریا می گفت !


خون من گردن اوست ... خون من گردن اوست ... "


{ مرتضی کیوان هاشمی }



لحظه ای مثل من تصور کن...



لحظه ای مثل من تصور کن پای قول و قرار یک نفری

ترس شیرین و مبهمی دارد اینکه در انحصار یک نفری !

بار ها پیش روی آیینه زل زدی توی چشم های خودت
با خودت فکر کرده ای چه شده که به شدت دچار یک نفری ؟!..



" چشم های سیاه سگ دار"ش شده آتش بیار معرکه ات

و تو راضی به سوختن شده ای چون که دار و ندار یک نفری

(عاقبت با زغال دست شما سر قلیان من به حال آمد!
که تو آتش بیار معرکه نه! بلکه آتش بیار یک نفری )

شک ندارم سر تصاحب تو جنگ خونین به راه می افتد
همه دنبال فتح عشق تو اند و تو تنها کنار یک نفری ...

جنگ جنگ است جنگ شوخی نیست ،جنگ باید همیشه کشته دهد! 
و تو از بین کشته های خودت صاحب اختیار یک نفری

با رقیبان زخم خورده ی خود شرط بستم که کشته ی تو شوم
کمکم کن که شرط را ببرم سر میز قمار یک نفری !

مرد و مردانه در کنار تو ام تا همیشه در انحصار تو ام
این وصیت بگو نوشته شود روی سنگ مزار یک نفری ...


امید صباغ نو

اندیشیدن به اندیشیدنِ دیگران

اندیشیدن به اندیشیدنِ دیگران ؛
ترسیدن از اندیشیدنِ دیگران درباره تو ؛

این حد بی خودی است ..

که تو در خود چندان جلف و سبک شده ای که بیم داری 

از اینکه دیگران چگونه به تو خواهند اندیشید ، 

هم از این رو هیچت در اندیشه نیست

جز اینکه به طبع دل دیگران خود را برقصانی و بچرخانی ..

پس بی خود شده ای .. 

از آنکه نقطه ی اطمینان در خود را گم کرده ای ، 

از دست به داده ای و به اسارت داوری های این و آن در آمده ای

بدین هنگام دیگر تو نیستی که با دیگران روزگار می گذرانی 

به سانی که دیگران با تو ؛ 

بلکه این تصور ترس زده ی حضور دیگران است در تو 

که تو را از تو بازستانده است .. 


{ محمود دولت آبادی }

مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم



مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم
چند ساعت شده از زندگی ام بی خبرم


این همه فاصله ، ده جاده و صد ریل قطار
بال پــرواز دلم کو که به سویت بپرم ؟


از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من
بین این قافیه ها گم شده و در به درم


تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتاه شود در نظرم


بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم
پدر عشق بسوزد کـــه درآمد پدرم


بی تو دنیا به درک ، بی تو جهنم به درک
کفر مطلق شده ام دایره ای بی وَترم


من خدای غزل ناب نگاهت شده ام
از رگ گردن تــو من به تو نزدیک ترم


{ امید صباغ نو }


تا بوده همین بوده نگاهی به نگاهی

تا بوده همین بوده نگاهی به نگاهی 
می افتد و میسوزد دل در تب آهی 

من را به تو این نذر و دعاها نرساندند 
ای کاش مهیا بشود گاه گناهی 

من لالم و این حجم ورم کرده دهان نیست 
زخمی است که وا میشود از عشق تو گاهی 

بر زلزله جا مانده کسی خرده نگیرد 
میترسد از دیدن هر سقف و پناهی 

لبخند بزن سرخ لب من که منوط است 
زیبایی هر تنگ به رقصیدن ماهی

حامد عسکری

صد ره به رخ تو در گشودم من

صد ره به رخ تو در گشودم من

بر تو دل خویش را نمودم من



جان مایه ی آن امید لرزان را

چندان که تو کاستی، فزودم من


می سوختم و مرا نمی دیدی

امروز نگاه کن که دودم من



تا من بودم نیامدی، افسوس!

وانگه که تو آمدی، نبودم من



شاعر:؟؟


روسری فهمیده دارد صبر من سر می رود



روسری فهمیده دارد صبر من سر می رود
نم نم و بــانــاز هی دارد  عقب تر می رود!


دست نامریی ِ باد و دسته های تار مو
وای این نامرد با آنها چه بد ور می رود


می زنی لبخند و بیش از پیش خوشگل می شوی
اختیــــار  ایـن  دلــم  از  دست  مــن  درمـی رود


واژه های شعر من کم کم سبک تر می شوند
این غــزل دارد بـه سمت سبک دیگـــر می رود!


پــا شدی.... انــگار بــر پــا شد قیامت در دلم
رفتی و گفتم ببین ملعون چه محشر می رود!


ابـروانت مـی شود یــادآور " هشتاد_و_هشت "
چشم هایت باز سمت " فتنه " و شر می رود!


گــر تــو را ای فتنـه ، شیـخ شهر ننمایـد مهار
مثل ایمــــان مــن ، امنیت ز کشـــور می رود!


اهــل نفرین نیستم امـــا خدا لعنت کنــد
آنکه را یک روز همراهت به محضر می رود...

 

ناصر_عبدالمحمدی

شـــــب...

شـــــب قراریست که


ستـــاره برای بوسیــــدن ماه میگـــذارد


وچه زیبـــاست شرم زمیــــن


که خــــودش را به خـــــواب میزنــــد...



و...

و زاده می شویم چون حبابی
عمر می گذرانیم چون کفی

می میریم چون موجی ..


{ شمس لنگرودی }