یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

بعضی دردها گفتنی نیست رفیق‌‌...


باور کن بعضی دردها گفتنی نیست رفیق‌‌...


نگو محرم نمیدانمت!!!


نه....


تو مَحرم ترینی بر من....


اما بعضی دردها گفتن ندارد....


مرور بعضی دردها آنقَدَر درد دارد که تکرارش حتی برای خودم هم سَنگین است...


آنقَدَر سنگین که به زانو می اندازد مرا...


بغض چشمانم را که دیدی بغض نکن...


لرزش دستهایم را که دیدی هیچ نگو... فَقط دستم را بگیری کافیست...


هیچ نگو...


بعضی دردها با دلداری سَبُک نِمیشوند... بِخُدا بیشتر دردم می آید...


بعضی دردها بــــــــ ـــــَد دردی هستند رِفیق..بد دردی...



وقتی دلبر داری

وقتی دلبر داری

باید از بقیه

دل بر داری



سال ها پیش ازین به من گفتی

سال ها پیش ازین به من گفتی

که «مرا هیچ دوست می داری؟»

گونه ام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم

شاد و سرمست گفتمت «آری!»

 

باز دیروز جهد می کردی

 که ز عهد قدیم یاد آرم

سرد و بی اعتنا تو را گفتم

 که «دگر دوستت نمی دارم!»

 

ذره های تنم فغان کردند

که، خدا را! دروغ می گوید

جز تو نامی ز کس نمی آرد

جز تو کامی ز کس نمی جوید

 

تا گلویم رسید فریادی

کاین سخن در شمار باور نیست

جز تو، دانند عالمی که مرا

در دل و جان هوای دیگر نیست

 

لیک خاموش ماندم و آرام

ناله ها را شکسته در دل تنگ

تا تپش های دل نهان ماند

 سینه ی خسته را فشرده به چنگ

 

در نگاهم شکفته بود این راز

 که «دلم کی ز مهر خالی بود؟»

لیک تا پوشم از تو، دیده ی من

 برگلِ رنگ رنگِ قالی بود

 

«دوستت دارم و نمی گویم

تا غرورم کشد به بیماری!

زانکه می دانم این حقیقت را

 که دگر دوستم... نمی داری...»

 

زنده یاد سیمین بهبهانی


سنگ در برکه می اندازی و می پنداری


سنگ در برکه می اندازی و می پنداری
با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد


کِی به انداختـنِ سنگ پیـاپـی در آب

مـاه را می‏شود از حافظۀ آب گرفت؟!


فاضل نظری


سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

استاد شهریار وقتی معشوقه اش رو 
روز سیزده به در با همسر وبچه به بغل می بینه... :


سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه‌ی معشوقه‌ی خود می‌گذرم

شـــــب...

شـــــب قراریست که


ستـــاره برای بوسیــــدن ماه میگـــذارد


وچه زیبـــاست شرم زمیــــن


که خــــودش را به خـــــواب میزنــــد...



و...

و زاده می شویم چون حبابی
عمر می گذرانیم چون کفی

می میریم چون موجی ..


{ شمس لنگرودی }

شاید

شاید

دیگر

هیچوقت حرف نزنم

اگر

امکانِ در آغوش کشیدنت را داشته باشم... 

 


افشین یداللهی


صدایم کن

صدایم کن تا مرا در آغوش کشد زندگی

همانند پروانه ای سبک در آغوش گلبرگها

صدایم کن تا زیبا شود صدای زندگی

همانند خش خش برگ های پاییز بر سنگ فرش خیال

صدایم کن تا بند بند وجودم فدایت شود

آنگونه که حرف نامم را آوا میکنی

صدایم کن تا خشتی تازه نهم برین ویرانه

صدایم کن تا از قفس پرواز کنم سوی آسمان

صدایم کن…