تو مرا آزردی که خودم کوچ کنم از شهرت تو خیالت راحت ! میروم از قلبت ... میشوم دورترین خاطره در شبهایت... تو به من میخندی و به خود میگویی : باز می آید و میسوزد از این عشق ولی ... برنمی گردم ، نه
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد ... عشق زیباست و حرمت دارد ...
بوی یلدا را میشنوی؟ انتهای خیابان آذر ... باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان ... قراری طولانی به بلندای یک شب.... شب عشق بازی برگ و برف... پاییز چمدان به دست ایستاده .... عزم رفتن دارد.... آسمان بغض میکند ... میبارد... خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست .. دقیقه ای بیشتر مهلت ماندن میدهد .... آخرین نگاه بارانی اش را به درختان عریان میدوزد .. دستی تکان میدهد ...... قدمی برمیدارد سنگین و سرد کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز... و.... تمام میشود ... پاییز ای آبستن روزهای عاشقی رفتنت به خیر...