یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم

در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

چیزی که میان من و تو نیست غریبی ست
صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟!

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم

از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟!
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

ای عشق! مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم

شاعر:فاضل نظری


سنگ در برکه می اندازی و می پنداری


سنگ در برکه می اندازی و می پنداری
با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد


کِی به انداختـنِ سنگ پیـاپـی در آب

مـاه را می‏شود از حافظۀ آب گرفت؟!


فاضل نظری


این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته

این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته
موج،ماهی های عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام من تصویر ابر تیره ایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

مرگ حق دارد که از من روی برگردانده است
زندگی در کام من زهر هلاهل ریخته

هرچه دام افکندم،آهوها گریزان تر شدند
حال صدها دام دیگردر مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هرکجا پا میگذارم دامنی دل ریخته

زاهدی با کوزه ای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته...

فاضل نظری

نگــرانم...!

"این چیست که چون دلهره، افتاده به جانم؟


حال همه خـــوب است؛ من اما، نگــرانم...!"


فاضل نظری


پیمان جدایی



به شهر رنگ ها رفتیم گفتی زرد نامرد است
اگر رنگی تو را در خویش معنا کرد نامرد است

تو تصویر منی یا من در این آیینه تکرارم؟
جهان آیینه ی جادوست زوج و فرد نامرد است

چه قدر از عقل می پرسی چه قدر از عشق می خوانی
از این باز آی نااهل است از آن برگرد نامرد است

نه سر در عقل می بندم نه دل در عشق می بازم
که این نامرد بی درد است و آن پر درد نامرد است

بیا پیمان ببندیم از جهان هم جدا باشیم
از این پس هر که نام عشق را آورد،نامرد است

فاضل نظری

بگذار بمیرم




در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم

 

یک قطره آبم که در اندیشه دریا

افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

 

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

 

این کوزه ترک خورد ! چه جای نگرانی است

من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

 

خاموش مکن آتش افروخته ام را

بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

 

فاضل نظری



هر خواستنی...


گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن!آینه این قدر تماشایی نیست


                     حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا

                      دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!


بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایقت را بشکن ! روح تو دریایی نیست


                       آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد

                       آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست


آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست!!


                   خواستم با غم عشقش بنویسم شعری

                  گفت:هر خواستنی عین توانایی نیست



 فاضل نظری