یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

به من مربوط نیست اما ...

به من مربوط نیست
اما
دارد سرد می شود هوا

سر قرار که می روی
لباس گرم بپوش

به من ربطی ندارد
اما  وقتی سردش شد
ژاکتت را روی دوشش بنداز ،

برایم مهم نیست
اما
توی چشمانش زل بزن
تادلش برایت ضعف برود ،

به من ارتباطی ندارد
که عاشق باشی یا نه
اما با او این گـونه بی رحمانه تانکن . . .

المیرا دهنوی

شوکران

شوکران گیاهی است سمی,
 بیخ و ریشه آن سمی است.

 ولی در عین حال،
 برای تسکین دردهای سرطانی داروییست مفید.
 
هم درد و هم درمان,
هم زخم و هم مرهم,
هم نیش و هم نوش,
هم مرگ و هم جان

و این چیزی است که گاهی ما آدم ها
 به آن دچار هستیم.
 
زخم می زنیم، درد تولید می کنیم،
می شکانیم و می کشیم.

ولی در عین حال مرهم هستیم،
هم دردیم، ترمیم می کنیم و جان می دهیم.
 
حکایت غریبی است زندگی ما آدم ها.

بریده کتاب :جان و شوکران
    نویسنده : بهاره حسنی


اندوه

اندوه

کوچ نمی داند

آشیان می سازد وُ

پرواز

فراموشش می شود...

 
 سیما حجازی


ﺷﺪﻩ ﻫﺮﮔﺰﺩﻟﺖﻣﺎﻝ ِﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪﮐﻪﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ؟!!!



ﺷﺪﻩ ﻫﺮﮔﺰ؟!!!
ﺩﻟﺖﻣﺎﻝ ِﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ؟!!!
ﮐﻪﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ؟!!!

ﻧﮕﺎﻫﺖﺳﺨﺖ،،،
ﺩﻧﺒﺎﻝ ِﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ...
ﮐﻪﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ؟!!؟

ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ
ﺩﺭ ﯾﮏ ﮐﺎﻓﻪ ﯼِ ﺍﺑﺮﯼ،،،
ﺗﻪِﻓﻨﺠﺎﻥِ ﺗﻮ...
ﻓﺎﻝِﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ،،،
ﮐﻪﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ؟!!!

ﺧﻮﺵ ﻭ ﺑﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ...
ﺑﺎﺳﺎﯾﻪ ﯼِ ﺩﯾﻮﺍﺭ؟!!!
بوقتیکهﺩﻟﺖ
ﺟﻮﯾﺎﯼِ ﺍﺣﻮﺍﻝِ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ،،،
ﮐﻪﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ؟!!!

ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ...
ﺍﮔﺮﻫﺮﺑﺎﺭ،،،
ﮔﻮﺷـﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ،،،
ﻧﺼﯿﺒﺖﺑﻮﻕِ ﺍﺷﻐﺎﻝِ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ...
ﮐﻪﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ؟!!!

ﺣﻮﺍﺱِ ﺁﺳﻤﺎﻧﺖﭘﺮﺕ...
ﺭﻭﯼ ِ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﯼِ ﻣﻪ،،،
ﺳﮑﻮﺗﺖﺟﺎﺭﻭﺟﻨﺠﺎﻝِﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﻪﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ...

ﺷﺐِﺳﺮﺩِ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ،،، ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺮﺯﯾﺪﻩ ﺍﯼ؟!!!
ﻫﺮﭼﻨﺪ،،،
ﺑﻪ ﺩﻭﺭِﮔﺮﺩﻧﺖ...
ﺷﺎﻝ ِﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ،،،
ﮐﻪﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ؟!!!

ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻦ...
ﺑﺮﺍﯼِ ﻋﯿﺪﻫـﺎﯼِﺭﻓﺘﻪ،،،
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ!!!
ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺖﮐﺎﺭﺕ ﭘﺴﺘﺎﻝِﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ...
ﮐﻪﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ...!!!

ﺷﺒﯿـﻪ ﻣﺎﻫﯽِﻗﺮﻣﺰ،،،
ﺑﻪ ﺭﻭﯼِﺁﺏ ﻣﯽﻣﺎﻧﯽ...
ﮐﻪﺳﯿﻦ ﺍﺕ،،،
اولین ﺳﺎﻝِﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﻪﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ...

ﺷﻮﺩ هرﺧﻮﺷﻪ ﺍﺵ،،،
ﺭﻭﺯﯼﺷﺮﺍﺑﯽ ﻫﻔﺘﺼﺪ ﺳﺎﻟﻪ...
ﺍﮔﺮﺑﻐﻀﺖلگدﻣﺎﻝ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ،،،
ﮐﻪﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ!!!

ﭼﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩﻋﺸﻘﯽ...
ﮐﻪﺣﺎﻓﻆﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼِﺁﻥ،،،
ﺍﻻﯾﺎﺍﯾﻬﺎ ﺍﻟﺤﺎﻝِﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ...
ﮐﻪﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ!!!

ﺭﺳﯿﺪﻥ،،،
ﺳﻬﻢِﺳﯿﺐِﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺖﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ،
ﺍﮔﺮﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺍﺕ،،،
ﮐﺎﻝِﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ...

پالتو

 

  یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد

 



" قـــــم حــــا "

نــــوشـــــتم " قـــــم حــــا "


همـــــه بــــهـــم خنــــدیـدنـــد!!

گــــریــســـــتم

گفـــــتم بـــــه "غــــم هــــا " یــــم نخنــــدیـــد ،

کــــه هـــــــر جــــــــور بنــــویسم

درد دارد!!!

ازآخـــــــر بـــــه اول بخـــــوان تــــــا

مــــــــنِ ایـــــن روزهـــــــــا را بشنــــــــاســــــی!!!





سیاهی

روزگاری ک سیاه شد رو دیگه نمیشه پاکش کرد تا سفید شه

تمام سعیتم ک بکنی نهایتش اثار سیاهی موندگاره


احوالپرسی


روی شانه پاییز زدم


حالش را بپرسم


ناگاه ریخت!


گاهی پرسیدن حالی


چه دردهایی را زنده می کند...


نریمان ربیعی



ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ …



ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ


ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ …


ﮔﻔﺖ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﻮ ﻭﺍﺳﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ …


ﭘﺎﻣﻮ ﮐﻮﺑﯿﺪﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﻔﺘﻢ …


ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ …


ﺁﺭﻭﻡ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺖ ﺁﺧﻪ ﻗﻮﻟﺸﻮ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺩﻡ !





.