یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

گاه آن کس که درین دیر مکان می خواهد


گاه آن کس که درین دیر مکان می خواهد

یک گنه کار فراریست امان می خواهد

 

گاه آن کس که به رفتن چمدان می بندد

رفتنی نیست، دو چشم نگران می خواهد

 

قصه ی دست من و موی تو هم طولانیست

وصف آن بیشتر از عمر زمان می خواهد

 

عاشقی بار کمی نیست کمر می شکند

خود کشی کار کمی نیست توان می خواهد

 

چشم من گاه در آیینه تو را می بیند

هر که هر چیز که گم کرده همان می خواهد

 

این که هر کار کنم باز کمت دارم را

عقل پنهان شده و قلب عیان می خواهد

 

بر سر عهد گران هستم و تنها ماندم

کار سختیست ولی قلب چنان می خواهد

 

 

  آرش شهیرپور


من نمی دانم چیست

من نمی دانم چیست
که چنین زار و پریشان شده ام ...
و چرا ؟!
مژه بر هم زدنی اشک مرا می ریزد ...
نکند باز من عاشق شده ام ؟!


من نمی دانم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری ست ؟!
و مرا می شکند ... می سوزد ...
و چنین زود به هم می ریزد ...
نکند باز من عاشق شده ام ؟!


راستی !
نگرانیِ من از بابت چیست ؟!!
و چرا اینهمه رفتار تو را می پایم ؟
و چرا اینهمه دلواپس چشمان توام ؟!
ریشه ی اینهمه دلتنگی چیست ؟!
نکند باز من عاشق شده ام ؟؟!!


آه ...
ای مردم این دهکده ی موهومی !
به همه می گویم :


" اگر عاشق شده باشم روزی ،
خون من گردن آن دلبرک زیبایی ست
که در اقلیم مجازی ، هر شب
تا سحر
بال در بال دلِ نازک من می چرخید
و برای دلم افسانه ی دریا می گفت !


خون من گردن اوست ... خون من گردن اوست ... "


{ مرتضی کیوان هاشمی }



وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید


وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید


من عاشق چشمت شدم ، نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی


یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود


وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد


من بودم و چشمان تو ، نه آتشی و نه گِلی

چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی


من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیز ر آنسوی یقین شاید کمی هم کیش تر


آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود


من عاشق چشمت شدم…


 دکتر افشین یدالهی


معشوقی که خود معشوقها دارد


مبر پای قمار عشق ای دل-باز- هستت را

ندارم بیش از این تاب تماشای شکستت را

 

مشو مبهوت گیسویی که سر رفته است از ایوان

که ویران میکند این "نقش ایوان" "پای بست" ات را

 

همیشه گریه راه التیام زخمهایت نیست

کدامین آب خواهد شست داغ پشت دستت را؟!

 

تو خار چشم بودی قلعه ی یک عمر پا برجا

که حالا شهر دارد جشن میگیرد نشستت را

 

تو دل بستی به معشوقی که خود معشوقها دارد

رها کن ای دل غافل خدای بت پرستت را...

 

حسین زحمتکش




خسته ام میفهمید؟!


خسته ام میفهمید؟!
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.


خسته از منحنی بودن و عشق.

خسته از حس غریبانه این تنهایی.


بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت.

بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ.


بخدا خسته ام از حادثه ساعقه بودن در باد.

همه عمر دروغ،


گفته ام من به همه.

گفته ام:


عاشق پروانه شدم!

واله و مست شدم از ضربان دل گل!


شمع را میفهمم!

کذب محض است،


دروغ است،

دروغ!!


من چه میدانم از،

حس پروانه شدن؟!


من چه میدانم گل،

عشق را میفهمد؟


یا فقط دلبریش را بلد است؟!

من چه میدانم شمع،


واپسین لحظه مرگ،

حسرت زندگیش پروانه است؟


یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن؟!

به خدا من همه را لاف زدم!!


بخدا من همه عمر به عشاق حسادت کردم!!

باختم من همه عمر دلم را،


به سراب !!

باختم من همه عمر دلم را،


به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!

باختم من همه عمر دلم را،


به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!

بخدا لاف زدم،


من نمیدانم عشق،

رنگ سرخ است؟!


آبیست؟!

یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!


عشق را در طرف کودکیم،

خواب دیدم یکبار!


خواستم صادق و عاشق باشم!

خواستم مست شقایق باشم!


خواستم غرق شوم،

در شط مهر و وفا


اما حیف،

حس من کوچک بود.


یا که شاید مغلوب،

پیش زیبایی ها!!


بخدا خسته شدم،

میشود قلب مرا عفو کنید؟


و رهایم بکنید،

تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟


تا دلم باز شود؟!

خسته ام درک کنید.


میروم زندگیم را بکنم،

میروم مثل شما،


پی احساس غریبم تا باز،

شاید عاشق بشوم!!



شاعر:؟


نام تو را


پشت پلک هایم نام تو را نوشتم

تا وقتی چشم هایم را بر روی کسی میبندم بداند چرا !



من... تو را...

تو را آن گونه می‌خواهم که باغی باغبانش را

شبیه مادر پیری که می‌بوسد جوانش را


من آن سرباز دلتنگم، که با تردید در میدان

برای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را


پریشانم شبیه پادشاهی خفته در بستر

که بالای سرش می‌بیند امشب دشمنانش را


تو در تقویم من روزی نوشتی دوستت دارم

از آن پس بارها گم کرده‌ام فصل خزانش را


شبی در باد می رقصند موهایت،یقین دارم

شبی بر باد خواهد داد مردی دودمانش را


پرستویی که با تو هم قفس باشد،نمی‌ ترسد

بدزدند آب و نانش را، بگیرند آسمانش را


تو ماهی باش تا دریا برقصد،موج بردارد

تو آهو باش تا صیاد بفروشد کمانش را


من آن مستم که در می‌خانه‌ای از دست خواهد رفت

اگر دستان تو پر کرده باشد استکانش را


علی سلیمانی