تـو زندگـی..
یکــ جایی هستــــ ، بعـد از کلی دویدن
یهـو وایمیستی
سرتو میندازی پایین
و آروم میگی:
« دیگه زورم نمی رســـهــــ ...!! »
آدم که غمگین می شود
خودش را جدا می کند از جمع
که مبادا آسیبی به خوشی های دیگران بزند
اما
مورد فراموشی قرار می گیرد
راستی ثانیه ها نامردند؛
گفته بودند که بر می گردند؛
برنگشتند و پس از رفتنشان؛
بی جهت عقربه ها می گردند ...
من شهرزاد قصه های خودم هستم
هزار و یک شب است هر چه می بافم
همه بی درنگ به قامتم اندازه می بینند
هیچ کس اما نمیداند راز این دل چیست