یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

آرامشِ بعد از فاجعه



آرامشِ بعد از فاجعه می دانید چیست؟

به هر آهنگسازی که در هر کجای جهان بگویند

برای صحنه ای از فیلمی که

خرابی های بعد از یک جنگ یا فاجعه یا کشتار یا بلای بزرگ طبیعی را نشان می دهد

موسیقی ای بسازد،

حتما فضای آهنگ هایشان آنقدر ها دور از هم نخواهد بود؛

و همه شان به حتم آرام خواهند بود!...

میزانِ سوزناکی اش به سلیقه ی آهنگساز و کارگردان بستگی دارد اما همه شان آرام اند!

اصلا هرچقدر فاجعه عظیم تر و عمیق تر، موسیقی آرام تر!...

آرامشِ بعد از فاجعه یعنی همین!

یعنی فقط می شود راه رفت و خرابه ها را نگاه کرد...

فقط می شود بر و بر نگاه کرد...

بی هیچ حسی... بی هیچ صدایی...

یعنی کار از کار گذشته است... یعنی تمام... یعنی تسلیم...!

حتی اگر کسی هم آن وسط نشسته باشد کف خرابه ها و شیونی هم بکند

صدای آن موسیقیِ آرامِ متن به مراتب بلندتر از صدای شیونِ اوست!...

و اینجا می طلبد همانی که همیشه می گویم را:

 ما هیچ... ما هویج!


مهدیه لطیفی


دلشوره های من زنان شهر را...




دلشوره ها دروغ نمی گویند
هر بار از سایه ی زنی
که مرا بیشتر از او دوست داشتی!،
ترسیدم
چندانی نکشید
که سایه ی سرش بر دیوار
تور درازی درآورد!...
شبیه سایه ی خنجر
در دست کاکا
بر پشت داش آکل
در دست تو و آن سایه ی تور به سر
بر پشت من

دلشوره های من زنان شهر را، عروس
زنان شهر را، مادر
زنان شهر را، عشق
می کنند!

و عشق می کند آینده
که مرا
آرزو به گور برده
در گور بخواباند

مهدیه لطیفی

روزگار بد نامرده

روزگار بد نامرده لعنتی


سیلی هایی به آدم میزنه که به ناحق بوده


با گذشت زمان جاش که خوب نمیشه هیچ


حرارتش کل بدنت رو میسوزونه




احساس مراقبت میخاد

حواستو جمع کن


احساس مراقبت میخاد 


اگه میخای یه روز چوب احساساتت رو نخوری


نباید همینطوری ولش کنی به امون خدا!!









نفس!


گاهی کسی هست که فقط امروز را باید باشد، فقط همین الان، همین الانِ الان را باید باشد! نفس! نفس! نفس!… باید سرت زیر آب، یا گلویت در مشتِ کسی باشد، تا بفهمی “نفس” یعنی همین الان، همین یک لحظه، همین یک دم!

و بدانی به قدرِ همین یک دم، فقط همین یک دم، چقدر عزیز است!!


تا ببینی نمی شود فلسفه بافت که من که خب بالاخره قرار است بمیرم، من که می دانم می میرم، من که می دانم همه می میرند، من که از اول عمرم می دانستم قرار است آخرسر بمیرم، من که خیلی هم عاقل و بالغ و دانا هستم، این یک دم را می خواهم چه کار؟؟!!… تو را مثل نفس دوست داشتن یعنی همین!


اینکه همین حالای حالا، همین الانِ الان اگر بلند نشوم بیایم توی بغلت نفس تنگی می گیرم یعنی همین! لعنت به هرکسی که حرف هایی با این همه معنا را تبدیل به قربان صدقه های نقل و نباتی کرد، نفسم، عشقم، عجقم، جون جونی، کوفت، درد، و هزار زهرمار دیگر… تو را مثل نفسم خواستن قربان صدقه ات رفتن نیست!


نمی فهمی… باید سرت زیر آب باشد… باید کسی نفست باشد… باید نفست برود، ببُرد، تنگ شود… همینطوری نمی فهمی!



مهدیه لطیفی








سیب

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم


باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید

 

غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک


و تو رفتی و هنوز 
سالهاست که در گوش من آرام آرام


خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


حمید مصدق
+پ ن : به این شعر جوابهایی از سوی فروغ فرخزاد و ...  داده شده است.



***


من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
 

پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
 

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
 

دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 
فروغ فرخزاد

***

او به تو خندید و تو نمی دانستی 
این که او می داند
 
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 
از پی ات تند دویدم 

سیب را دست دخترکم من دیدم 
غضبآلود نگاهت کردم
 
بر دلت بغض دوید 
بغض ِ چشمت را دید 

دل و دستش لرزید 
سیب دندان زده از دست ِ دل افتاد به خاک
 
و در آن دم فهمیدم 
آنچه تو دزدیدی سیب نبود
 
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک 
ناگهان رفت و هنوز 

سال هاست که در چشم من آرام آرام 
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان 

می دهد آزارم 
چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم 
 
می دهد دشنامم 
کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز
 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که خدای عالم 
ز چه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟

 مسعود قلیمرادی

***

دخترک خندید و 
پسرک ماتش برد 

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده 
باغبان از پی او تند دوید
 
به خیالش می خواست 
حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد

این وسط من بودم 
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم 

من که پیغمبر عشقی معصوم 
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق 

و لب و دندان ِ 
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
 
و به خاک افتادم 
چون رسولی ناکام 

هر دو را بغض ربود 
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت
 
او یقیناً پی معشوق خودش می آید 
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود
  
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد 
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام
 
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز  
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم
 
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند 
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

 جواد نوروزی

کلاغی در ذهن من است

کلاغی در ذهن من است
پاره سنگی در دستم

از خودم می ترسم
از خودم می ترسم …

{ ایرج کریمی }