گذشته هامان ب انتظار فردای روشن تلف شد
اکنون هم ک در برزخ دنیا گیر کرده ایم
آینده هم همچنان مجهول و دریغ از شعاعی نور در آن
و من گیج و مات این که...!!
پایان قصه چه خواهد شد ..؟
شاید هم من ب پایان رسیده باشم و بیخبرم...؟!
پناه برخدا...
تماما سکوت شده ام
مجسمه ای هستم بی تحرک
ن در عالم ماده ن در عالم وهم
مانده ام حکمت از خلقتم چ بوده ک ن ب زنده ها میمانم ن ب مرده ها
برای شرح دردهایی ک میکشم
کلمات کفاف مرا نمیدهد
شاید درستش هم اینست ک نباید چیزی گفت
فقط باید فریاد کشید
فریادی ب بلندی سکوت
احساس میکنم حال کسی رو دارم ک درکماست
ن خوب ک فکر میکنم احتمالا دچار مرگ مغزی شدم
تمام اعضای بدنم درست کار می کنن از جمله قلبم
ولی مغزم به کل رو ب زواله
ولی ن کلا از کار افتاده چون همش ارور میده
کاش جای اینکه مغزم از کار می افتاد قلبم از تپش می ایستاد
اینطوری دیگه حداقل دیگران امید ب برگشتم نداشتن
اخه مگه معجزه ای برای برگشت ی مرگ مغزی ب زندگی وجود داره؟
اینو باید ب بقیه فهموند
و مشکل از همینجا شروع میشه
از همینجایی ک هرکس ب زبون خودش حرف بزنه
و کسی کوتاه نیاد برای درک زبون یکی دیگه
پس چطور باید در این دنیای موهوم ارتباط برقرار کرد
من ک نمیدونم!!
کلی بغض توی گلوم قرنطینه شدن
این گلو دیگه ظرفیت این همه بغض رو نداره
باید یکسریشون اشک بشن
از دنیای درونم بیرون بریزن
تا جا برای بغض های جدیدتر باز بشه
زمستونه ولی فرقی با پاییز نداره!
همه فصلهای تقویم عمرمون پاییز ب نظر می یان یا واقعا همینطوره؟
ن شاید زمستونم ب این نتیجه رسیده چیزی از یکرنگ بودن عایدش نمیشه
اونم اسیر رنگها شده!!
بدا به حال ما!!!!