تو نمی خواهی عزیزت بشوم زور که نیست
یا نگاهم بکند چشم تو مجبور که نیست
شده یک روز بیایی به دلم سر بزنی
با توام ! خانه ی تنهایی من دور که نیست
آنکه با دسته گلی حرف دلش را میزد
پردرد است ولی مثل تو مغرور که نیست
نازنین! عشق که نه ، اخم شما قسمت ماست
عاشقی های تو با این دل رنجور که نیست
تو مرا دیدی و از دور به بیراهه زدی
تو نگو نه ، دل دیوانه ی من کور که نیست
خواستم دل بکنم از تو ولی حیف نشد
لعنتی غیر تو با هیچ کسی جور که نیست
مشکل اینجاست نگفتی تو به من ? می دانم
تو نمی خواهی عزیزت بشوم زور که نیست
زهرا حسینی
فرض کردم که تو هم عاشق چشمم شدی و...
همه ی دلخوشیم فرض محالی الکی
پر کشیدیم چه نقاشی زیبایی شد
آسمانی الکی با پر و بالی الکی
"درس خواندی؟ چه خبر؟ حال شما؟ خوبی که؟"
عشق پنهانی من پشت سؤالی الکی !
"روز هجران و شب فرقت یار آخر شد"
ما رسیدیم به هم آخر فالی الکی....!
"مجید ترک آبادی"
گاه آن کس که درین دیر مکان می خواهد
یک گنه کار فراریست امان می خواهد
گاه آن کس که به رفتن چمدان می بندد
رفتنی نیست، دو چشم نگران می خواهد
قصه ی دست من و موی تو هم طولانیست
وصف آن بیشتر از عمر زمان می خواهد
عاشقی بار کمی نیست کمر می شکند
خود کشی کار کمی نیست توان می خواهد
چشم من گاه در آیینه تو را می بیند
هر که هر چیز که گم کرده همان می خواهد
این که هر کار کنم باز کمت دارم را
عقل پنهان شده و قلب عیان می خواهد
بر سر عهد گران هستم و تنها ماندم
کار سختیست ولی قلب چنان می خواهد
تا لب سرخ تو دارد تب حوایی را
آدمی نیست که نشناخته رسوایی را
یوسف مصر دلش شور تو را خواهد زد
تو اگر کوک کنی ساز زلیخایی را
باید از هرچه دوات است سیامشق کند
میرعماد آن خط ابروی چلیپایی را
با چه حالی به تماشا بنشینم امشب
این به هم ریخته گیسوی تماشایی را
تو اگر لطف کنی چند غزل بنشینی
مفتخر میکنی امشب من و تنهایی را
سال ها پیش ازین به من گفتی
که «مرا هیچ دوست می داری؟»
گونه ام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم
شاد و سرمست گفتمت «آری!»
باز دیروز جهد می کردی
که ز عهد قدیم یاد آرم
سرد و بی اعتنا تو را گفتم
که «دگر دوستت نمی دارم!»
ذره های تنم فغان کردند
که، خدا را! دروغ می گوید
جز تو نامی ز کس نمی آرد
جز تو کامی ز کس نمی جوید
تا گلویم رسید فریادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو، دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست
لیک خاموش ماندم و آرام
ناله ها را شکسته در دل تنگ
تا تپش های دل نهان ماند
سینه ی خسته را فشرده به چنگ
در نگاهم شکفته بود این راز
که «دلم کی ز مهر خالی بود؟»
لیک تا پوشم از تو، دیده ی من
برگلِ رنگ رنگِ قالی بود
«دوستت دارم و نمی گویم
تا غرورم کشد به بیماری!
زانکه می دانم این حقیقت را
که دگر دوستم... نمی داری...»
زنده یاد سیمین بهبهانی
زنی به هیأت دوشیزه های دربار است
مرا کشانده به شیراز دورهی سعدی
زنی که هفت قدم در نرفته عطار است
شبی گره شد و روزی به کار من افتاد
به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر!
زنی که در شبِ مسعودیِ نشابورش
زنی که بوی شراب از نفس زدنهایش
اگر به «ری» برسد، ری اگر به وی برسد
پابند کفشهای سیاه سفر نشو
یا دست کم بخاط من دیرتر برو
دارم نگاه می کنم و حرص می خورم
امشب قشنگ تر شده ای - بیشتر نشو
کاری نکن که بشکنی امـ...ا شکسته ای
حالا شکستنی ترم از شاخه های مو
موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو -
به به مبارک است :دل خوش - لباس نو
دارند سور وسات عروسی می آورند
از کوچه های سرد به آغوش گرم تو
هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر
مجبور که نیستی بمانی ...ولی نرو.....
مهدی فرجی