در آن هنگام که میگردد نفس در سینه ها خاموش
نمیخواهم کسی از مردن من با خبر گردد
نمیخواهم پدر بر هم نهد چشمان بازم را
نمیخواهم که مادر سختی جان کندنم بیند
ولی ای دوست اگر روزی رفیقی مهربان آمد!!!!!!!
زتو پرسید فلانی کو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بگو در سنگر ناکامی وحسرت بسی جان داد..
ولی تا لحظه ی آخر چنین میگفت:
(امید من رفیق من)
ای کسانی که مامورین دفن من هستید
برروی تابوتم پرده ای سیاه بکشید تا همه ببیند که سیاه بخت بودم
دستانم را از تابوت آویزان کنید تاهمه ببیند که دست خالی از دنیا رفتم...
چشمانم را باز بگذارید تاهمه ببیند که چشم انتظار از دنیا رفتم ...
ودر آخر اینکه تکه یخی بر روی قلبم بگذارید تا با اولین تابش خورشید...
خداوندا ! اراده ام را به زمان کودکی بازگردان
همان زمان که برای یکبار ایستادن
هزار بار می افتادم
اما ناامید نمی شدم...
گاهی خسته می شوم
از بودنم
گاهی دلم می گیرد
گاهی از دیدار ها خسته می شوم
گاهی به دیدار ها دلتنگتر
گاهی یکی را صدا میزنم که به دادم برسد
گاهی فریاد کسی می شوم ، تا با من صدا بزند
گاهی با سکوتم ، فریاد کسی را جواب میدهم و به کمکش می شتابم
گاهی سکوتم ،فریاد می کند که به دادش برسم
گاهی فریادم ، سکوت می شود و اِنقدر آرام می شوم
که در میان فریاد ها به سکوت فرو می روم
آری فریاد من سکوت است !
چه با قاطعیت حکم میدهی که
“حواست رو جمع کن”
و من میمانم که چطور جمعش کنم
وقتی تمامش پیش توست !
همین که صدایم میکنی
همه چیز این جهان یادم میرود
یادم میرود که جهان روی شانهی من قرار دارد
یادم میرود سر جایم بایستم
پابهپا میشوم
زمین میلرزد…
مثل یک روح در دو پیکریم
تو در پیکره ی خدایی
من در پیکره ی انسانی
عاشقانه میپرستمت
شاید روزی
یک روح در یک پیکر شویم …