صدایم کن تا مرا در آغوش کشد زندگی
همانند پروانه ای سبک در آغوش گلبرگها
صدایم کن تا زیبا شود صدای زندگی
همانند خش خش برگ های پاییز بر سنگ فرش خیال
صدایم کن تا بند بند وجودم فدایت شود
آنگونه که حرف نامم را آوا میکنی
صدایم کن تا خشتی تازه نهم برین ویرانه
صدایم کن تا از قفس پرواز کنم سوی آسمان
صدایم کن…
من آن چوپان بی دینم که پیغمبر نخواهم شد
مرا بگذار و بگذر چون از این بهتر نخواهم شد
نخواهم شد شبیه این همه پیغمبر کافر
شبیه این همه پیغمبر کافر نخواهم شد
به چندین چشم زخمم دلخوشم با اینکه می دانم
که با هر زخــم چشمی مالک اشتر نخواهــم شد
همین شادی مرا بس که اگر زخمی نپوشاندم
برای گـــرده های دوستان خنجـــر نخواهم شد
نه از پائیز باکم هست و نه از دست تو چون من
گل ابریشــم قالیچــه ام پرپر نخواهــم شد
نگو دلواپسم هستی که چشمت زیر گوشم گفت :
برایت دایه ی عاشق تر از مادر نخواهم شد
غلامرضا طریقی
دلم تنگ است...
دلم اندازه حجم قفس تنگ است...
سکوت از کوچه لبریز است...
صدایم خیس و بارانیست...
نمیدانم چرا در قلب من پاییز طولانیست.....