دلم به عظمت باران برایت دلتنگی میکند… ؛
امروز عجیب؛
بی واژه؛
بی حصار… ؛
می خواهمت…
به یاد تو می افتم
هر گاه هر لیوانی از دستی می افتد،
هزار تکه می شود.
به یاد تو می افتم
هر هواپیمای کاغذی هر گاه
سقوط می کند از اوج بر دامنم.
به یاد تو می افتم
هر سیبی از شاخه ای،
هر قطره ای به دریایی،
هر اندامی به خاک می افتد…
به یاد تو می افتم … بی صدا…
حالش خراب بود، سرش گیج و مست مست
آمد دوباره روی همان بالـکن نشست
یک دور به تمــام خیــابــان نگــاه کرد
به جفت های مسخره ی دست توی دست
لبخند زد بــه هر که دلش را فروختــه
لبخند زد به هرکه شبیه خودش شکست
آغـوش بــاز کــرد و تنش را بــه بــاد داد
حس کرد مثل سایه اش امشب سبک شده ست
راضــی نشد پرنده ی کوچک...وبالـــکن
دیگر برای بال و پرش پست پست پست
بد مستی قشنگ جوانی غزل پرست
صبـــح آسمــان برای پریدن زلال بـــود
آماده شد دل از همه ی بیت ها گسست...
اشکی چکیدو...آه چقدر آشناست این-
دستی که پلک های مرا عاشقانه بست
فروغ تنگاب جهرمی
چه خبر از دل تو ؟
نفسش مثل نفسهای کوچک دل من می گیرد ؟
یا به یک خنده ی چشمان پر از ناز کسی میمیرد ؟
چه خبر از دل تو ؟
دل مغرور تو هم مثل دل عاشق من می گیرد ؟
مثل رؤیای رسیدن به خدا ..... همه شب تا به افق
دل من نیز آزادگی قلب تو .... پر می گیرد ؟
چه خبر از دل تو ؟
با تو من
راز بسی گفتم و
باز
هر زمان
چشمِ تو افتاد
به من
پرسیدی
در دلت
جای کسیست؟
.
.