روزی من چهل ساله میشوم و موهایم جوگندمی حتما بازهم شبها تنهایی قدم میزنم و بازهم هدایت میخوانم آن روزها کم حرف تر و آرام تر میشوم کمتر میخندم بیشتر نگاه میکنم و عمیق تر فکر حتی شاید سه شنبه ای بیاید و فراموشم شود در انقلاب سیگار کشیدن به چه معناست حتما توهم کمتر چشمانت میدرخشد و به آراستگیِ قبل نیستی و هرگز خاطرت نیست نقاشی ام میان کدام کتاب فراموشی ات خاک میخورد و اصلا برایت مهم نیست تنها مخاطب زندگیِ یک مرد بودن چه حسی دارد لابد آن موقع دخترت عاشق شده و سعی داری انتخاب منطقی را یادش دهی و برای دوست داشتنش دلیل عقلانی بخواهی و یکروز که سعی داری هوای یک عشق را از سر دخترت بپرانی باهم سری به کتاب های دانشگاهی ات میزنید ناخودآگاه خشکت میزند و یک لبخند عمیق از انبار کهنه دلت بیرون می آید نفست حبس میشود و من را بیاد می آوری و مقایسه بین یک همکلاسی دیوانه دوران جوانی ات با شریک زندگی کنونی ات گند بزند به تمام دلایل منطقی ات و بلاخره در چهل سالگی متوجه میشوی عاشقی منطق ندارد و دوست داشتن دلیل...
این نامه را در قطار بخوان باز کردی اگر چمدانت را دنبال خاطره هایی نگرد که هرگز نمی خواستی از تو جدا شوند. آن ها را من برداشتم تا سنگین نشود بارتو و جا باشد برای خاطرات جدیدت. برای من این چمدان کوچک و این راه دراز هم می تواند بهانه فردا شود.
قصه از جایی شروع میشود که نباید... و نباید ها عزیز میشوند... و عزیز ها بی معرفت... و بی معرفت ها تمام دنیا... و تمام دنیا،آوار روی سر... و تو... زیر همین آوار... جان میدهی... و جان دادنت،تدریجی میشود... و تدریجی شاعر میشوی... شاعر میشوی و،خون خودت را میکشی... می ریزی در خودکارت... و خودکارت... مینویسد... کاش... کاش... شروع نمیشد... و خودکارت... مینویسد... چرا...؟ و خودکارت مینویسد... تا... خونی در رگت،نمانده باشد... و دنیایت تمام میشود... و... تمام میشوی...