یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

آدمایی که با صد نفرن

کسی که چند عطر متفاوت رو بو میکنه
دیگه بوی عطر بهتر رو نمیفهمه
درست مثل آدمایی که با صد نفرن
و دیگه معنی عشق واقعی رو نمیفهمند

سال ها بعد

سال ها بعد
در حالیکه موهای معشوقه ات را نوازش می کنی
یک " آن"  مرا به یاد میاوری
لرزشی در انگشتانت
نفسی عمیق
و دوباره به نوازش ادامه میدهی...
بعضی ها را می توانی ترک کنی اما...
 فراموش نه

پریسا_زابلی_پور

گاه دلتنگ می شوم

گاه دلتنگ می شوم
دلتنگ تر از همه ی دلتنگی ها
گوشه ای می نشینم
و حسرت ها را می شمارم
وصدای شکست ها و خنده ها را
و وجدان را محاکمه می کنم
من کدام قلب را شکستم و کدام امید را نا امید کردم
کدام خواهش را نشنیدم و کدام احساس را له کردم
و به کدام دلتنگی خندیدم که چنین
دلتنگم؟؟!

انگار که این خاصیت انسان بودن است!

هر چه انسان تر باشیم زخمها عمیق تر خواهند بود.

هر چه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت.

بیشتر فراق خواهیم کشید و تنهایی هایمان بیشتر خواهد شد.

شادی ها لحظه ای و گذرا هستند

شاید خاطرات بعضی از آنها تا ابد در یاد بماند

اما رنجها داستانش فرق میکند تا عمق وجود آدم رخنه میکند

و ما هر روز با آنها زندگی میکنیم.

انگار که این خاصیت انسان بودن است!



حالم ...

حالم
صرف آینده ایست
که در گذشته رقم خورده

محسن سروش

واج آرایی مسخره

بعد یاد میگیری که هیچ تماس ِتلفنی ئی با تو کاری ندارد...

به صدای تلفن بی تفاوت می شوی

و وقتی تلفن زنگ می خورد گاهن نگاهی به آن می اندازی

 و دوباره نگاه را از آن می دزدی...

سریع می دزدی... تا نکند خاطره اش به خاطرت خطور کند!

چه واج آرایی مسخره ای دارند این خطوط...


پوریا پرانا


جنین مرده ...


آلزایمر زودرس گرفتم ...
نمیدانم کی بود که همین روزها برایم متولد شد ...
نمیدانم کی بود که همین روزها متولد شده بود ...
وقتی آمد آن قدر خندیدیم ...
بهشت نزدیک بود و حتی عطرش من را به نهایت اش میبرد ...
خوب میداند ...

میگویند " مواظب خنده های از ته دلت باش ...
آنها تنها باعث میشوند که روزی اشک هایت به همان شدت نابینایت کند ... "

رابطه ی ما خیلی خوب بود ...
ما خیلی شبیه هم بودیم ...
دوستش داشتم و عجیب عاشق دست هایش بودم ...
دستهایی که گاهی زیر پلک هایم را خشک میکرد ...

ما خیلی خوب بودیم ...
چون من بودم و او نبود ...
یک قاعده ی عاقلانه و غیر منطقی بود ...

"با اینکه نبود ، ولی همیشه برایم بود و نمیدانم بودنش چگونه بود
 که همه ی قوانین خلقت را نقض میکرد "

رابطه ی ساده ی ما تنها ، با حاملگی ِ مغز ِ من ، پایان یافت ...
هدیه اش ، جنین مُرده ی شش ماهه ای بود که از درون قلبم هیچگاه متولد نشد ...

روانپزشکم خیلی راحت گفت " قلبت را باید سزارین کنیم ،
 تا بتوانیم برای همیشه از عفونت یک لخته خون ِ احساسی راحت بشوی "

به هرحال ...
من برای امشبش یک شاخه گل رز سپید خریدم ...
در همان کافه نشستم ... سیگارش را کشیدم ...
 قهوه ی دست نخورده اش را خوردم ...
کادو اش را که همیشه آرزویش را داشت باز کردم
و همه اش را خواندم و تولدش را به صندلی خالی اش تبریک گفتم ...

...
...
...
...
...

_ جَنینِ مُرده _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "

نمی دانم کدام درد بزرگتر است،

نمی دانم کدام درد بزرگتر است،
 دردی که آن را بی پرده تحمل می کنی
یا دردی که به خاطر ناراحت نکردن کسی که دوستش داری،
در دلت می ریزی و تاب می آوری.

پل استر


خاطره


 در برابر واقعیت می توان چشم ها را بست ،
 ولی نه در برابر خاطره.

استانیسلاو یرژی لتس


می گویند معتاد شده ام

می گویند معتاد شده ام بوی دود میدهم

نمیدانند هر روز مردی در من قدم میزند

و وجودم را به آتش میکشد