یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

این نامه را در قطار بخوان

این نامه را در قطار بخوان
باز کردی اگر چمدانت را
دنبال خاطره هایی نگرد که هرگز نمی خواستی از تو جدا شوند.
آن ها را من برداشتم تا سنگین نشود بارتو
و جا باشد برای خاطرات جدیدت.
برای من
این چمدان کوچک و این راه دراز هم می تواند
بهانه فردا شود.

کلوناریس

گاهی ادای رفتن در می آوری

گاهی ادای رفتن در می آوری
فقط خودت میدانی که
چمدانت خالیست و
 پایت نای رفتن و
دلت قصد کندن ندارد
ادای رفتن در می آوری
بلکه دستی
از آستین درآید و
دودستی بازویت را بچسبد و
چشمی اشک آلود
زل بزند توی چشمانت و
بگوید
بمان !
و
تو چقدر به شنیدنش محتاجی ...
گاهی ادای رفتنی ها را در می آوری
بلکه به خودت
ثابت کنی
کسی خواهان ماندنت هست هنوز
و
وای از وقتی که نباشد کسی ...
با چمدان خالی و
پای بی اراده و
دل جامانده
کجا میشود رفت ؟؟
 کجا ...؟

هستی_دارایی

خواب دیدم

خواب دیدم
امتداد ساحل  را با هم قدم زدیم
گفتیم و خندیدیم...
امروز صبح
در کفشم شِن
و در جیبم گوش ماهی
پیدا کردم...!

"مایا آنجللو"

مرگ ندارد دوست داشتن

مرگ ندارد دوست داشتن
فقط
زنده به گورَت می کند...!

"وحید محمدیان"


از همان دست که دادی ، به تو بَر خواهد گَشت !

آخرش دردِ دِلَت ،
دَر به دَرَت خواهد کرد !

مهره ی مارِ کسی ،
کور و کَرَت خواهد کرد !

عشق ،
یک شیشه ی انگور کنار افتادست !

که اگر کُهنه شود ،
مَست تَرَت خواهد کرد !

از همان دست که دادی ،
به تو بَر خواهد گَشت !

جِگرِ خون شده ام ،
خون_جِگَرت خواهد کرد !

ساخته‌ام با نداشتن

عمری گذشت و ساخته‌ام با نداشتن
ای دل چه خوب بود تو را هم نداشتم...!

"سعید بیابانکی"

قصه از جایی شروع میشود که نباید...

قصه از جایی شروع میشود که نباید...
و نباید ها عزیز میشوند...
و عزیز ها بی معرفت...
و بی معرفت ها تمام دنیا...
و تمام دنیا،آوار روی سر...
و تو...
زیر همین آوار...
جان میدهی...
و جان دادنت،تدریجی میشود...
و تدریجی شاعر میشوی...
شاعر میشوی و،خون خودت را میکشی...
می ریزی در خودکارت...
و خودکارت...
مینویسد...
کاش...
کاش...
شروع نمیشد...
و خودکارت...
مینویسد...
چرا...؟
و
خودکارت مینویسد...
تا...
خونی در رگت،نمانده باشد...
و دنیایت تمام میشود...
و...
تمام میشوی...

و جهان دوباره تاریک شد !

زن به بوسه ای می اندیشید
که از دهان نمی افتد
مردبه قصه ای
که کلاغ نداشته باشد
عشق به اتفاقی
که همیشگی باشد

شعر  در سایه روشن سطرها
از متن خارج شد
مرد رویایش را قاب دیوار کرد
زن از چشم هایش
فرصت دیدن را گرفت
و جهان دوباره تاریک شد !

حسن حسینی

و این منم

و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دست های سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم

فروغ فرخزاد

به فال نیک نگیر این ترانه را


آتش گرفته دفتر شعرم به اسم تو
فالی نمانده تا به تو یلدایی اش کنم

بی خود به فال نیک نگیر این ترانه را
عشقی نمانده تا به تو لیلایی‌اش کنم


( فاطمه شمس )