این نامه را در قطار بخوان باز کردی اگر چمدانت را دنبال خاطره هایی نگرد که هرگز نمی خواستی از تو جدا شوند. آن ها را من برداشتم تا سنگین نشود بارتو و جا باشد برای خاطرات جدیدت. برای من این چمدان کوچک و این راه دراز هم می تواند بهانه فردا شود.
گاهی ادای رفتن در می آوری فقط خودت میدانی که چمدانت خالیست و پایت نای رفتن و دلت قصد کندن ندارد ادای رفتن در می آوری بلکه دستی از آستین درآید و دودستی بازویت را بچسبد و چشمی اشک آلود زل بزند توی چشمانت و بگوید بمان ! و تو چقدر به شنیدنش محتاجی ... گاهی ادای رفتنی ها را در می آوری بلکه به خودت ثابت کنی کسی خواهان ماندنت هست هنوز و وای از وقتی که نباشد کسی ... با چمدان خالی و پای بی اراده و دل جامانده کجا میشود رفت ؟؟ کجا ...؟
قصه از جایی شروع میشود که نباید... و نباید ها عزیز میشوند... و عزیز ها بی معرفت... و بی معرفت ها تمام دنیا... و تمام دنیا،آوار روی سر... و تو... زیر همین آوار... جان میدهی... و جان دادنت،تدریجی میشود... و تدریجی شاعر میشوی... شاعر میشوی و،خون خودت را میکشی... می ریزی در خودکارت... و خودکارت... مینویسد... کاش... کاش... شروع نمیشد... و خودکارت... مینویسد... چرا...؟ و خودکارت مینویسد... تا... خونی در رگت،نمانده باشد... و دنیایت تمام میشود... و... تمام میشوی...
و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین و یأس ساده و غمناک آسمان و ناتوانی این دست های سیمانی زمان گذشت زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت ساعت چهار بار نواخت امروز روز اول دی ماه است من راز فصل ها را می دانم و حرف لحظه ها را می فهمم