غمی دارم ز دلتنگی اگر گویم زبان سوزد اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد خودم تنها دلم تنها وجودم بی کس و تنها در این شهر فراموشی در این مستی و بیهوشی به دورافتاده ام تنها!
یکی از روزهای چهل سالگی ات در میان گیر و دار زندگی ملال آورت لابه لای البوم عکس هایت عکس دختری مو مشکی را پیدا میکنی زندگی برای چند لحظه متوقف میشود و قبض های برق و اب برایت بی اهمیت
تازه میفهمی بیست سال پیش چه بی رحمانه اورا در هیاهوی زندگی جا گذاشتی!