مــی دانـــی
اگـــر هنوز هم تورا آرزو می کنم
برای ِ بـی آرزو بودن ِ من نیستـــ !!
شــایـــــد
آرزویــی زیبـــاتــر از تـــ ــــو ســراغ ندارم ..
این عصرهای بارانی
عجـیب بـوی نـفس هـای تـو را می دهـد …!
گـوئـی … تـو اتـفاق می افـتی
و مـن دچـار می شـوم …
تـمام ” مــن” دارد “تـــو” می شـود …
تـو زندگـی..
یکــ جایی هستــــ ، بعـد از کلی دویدن
یهـو وایمیستی
سرتو میندازی پایین
و آروم میگی:
« دیگه زورم نمی رســـهــــ ...!! »