یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

حال بد


چه حال بدی دارم امروز،


و این یعنی تو اخم کرده ای...


درست مثل درختی که شاخه هایش آشوب میشوند در باد


وقتی ابرها دلگیرند..




شرمنده جوانی


از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده جوانی از این زندگانیم


دارم هوای صحبت یاران رفته را

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم


پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق

داده نوید زندگی جاودانیم


چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده ی جرس کاروانیم


گوش زمین به ناله ی من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم


گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون میکنند با غم بی همزبانیم


ای لاله ی بهار جوانی که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانیم


گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود

برخاستی که بر سر آتش نشانیم


شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم


شهریار





دیگر نیست



شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

نگاهت سخت دنبال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟


برایت اتفاق افتاده در یک کافه ی ِ ابری

ته ِ فنجان ِ تو فال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟


خوش و بش کرده ای با سایه ی ِ دیوار وقتی که

دلت جویایِ احوالِ کسی باشد که دیگر نیست؟

 

چه خواهی کرد اگر هربار گوشــــی را که برداری

نصیبت بوقِ اشغالِ کسی باشد که دیگر نیست؟

 

حواس ِ آسمانت پرت روی ِ شیشه های ِ مه

سکوتت جار و جنجالِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شب ِ سرد ِ زمستانی تو هم لرزیده ای هرچند

به دور ِ گردنت شال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

 

تصور کن برای ِ عیدهـای ِ رفته دلتنگی

به دستت کارت پستال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شبیـه ِ ماهی ِ قرمز به روی ِ آب می مانی

که سین ات هفتمین سال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شود هر خوشه اش روزی شرابی هفتصد ساله

اگر بغضت لگدمال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

چه مشکل می شود عشقی که حافظ در هوای ِ آن

الا یا ایها الحال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

رسیدن سهم ِ سیب ِ آرزوهایت نخواهد شد

اگر خوشبختی ات کال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شهراد میدری







از چـه پـریشـان حـالـی ؟!



آدمکـــ خستـه شـدی ..


از چـه پـریشـان حـالـی ؟!

پـاسـی از شبـــ کـه گـذشتـه اسـت ..

تـو چـرا بیـداری ؟!

آن دو چشـم ِ پُـر ِ غـم را بـه کجـا دوختـه ای ؟!

دلتــــ از غصـه سیـاه اسـت ..

چـرا سوختـه ای ؟!

تـو کـه تصـویـر گـر ِ قصـه ی فـردا بـودی ...

تـو کـه آبـی تـر از آبـیِ دریــآ بـودی ...

آدمکـــ رنگـِــ خـودت را بـه کجـا بـاختـه ای ؟!

کـاخ ِ امـید خـودت را تـو کجـا سـاختـه ای ؟!

آخـریـن بـار کـه بـر مزرعـه مـن بـاریـدم ..

روی ِ دستـان ِ تـو مـن شـاپـرکـی را دیـدم ..

تـو چـرا خُشـک شـدی ؟!

او چـرا تنهـا رفتــــ ؟!

مـن کـه یکـــ سـال نبـودم ..

چـه کسـی از مـا رفتــــ ؟!

ایـن سکـوتـت کـه مـرا کُشـت

.. صـدایـی تـر کـن !

ایـن منـم آبـی ِ بـآران ..

تـو مـرا بـآور کـن !

بـآور از خـویـش نـدارم کـه چنیـن مـی بـآرم ..

بگـذر از ایـن تـن ِ فـرسـوده کـز آن بیـزارم ..

نـه دگـر بـآرش تـو قلـب ِ مـرا سـودی هسـت !

نـه بـرای ِ تبــِــ مـن فـرصـتِ بهبـودی هسـت !

آنکـه پـروانـه شـدن را زمـن آمـوختـه بـود ؛

دلـش انگـار بـه حـال ِ دل ِ مـن سـوختـه بـود ..

شـاپـرکـــ رفتـــ ..

دلـی مُـرد ..

عـزآ بـرپـا شـد !

رفتـــ و انگـار دلـم مثـل ِ خـدا تنهـآ شـد ..

آری ... ایـن بـود تمـام ِ مـنُ ایـن بیـداری !

جـآن ِ بـاران چـه شـده ؟ از چـه پـریشـان حـالـی ؟

بـرو کـه آدمکـی منتظـر بـآران اسـت ..

او کـه بـا شـاپـرکــِــ قصـه ی مـا خنـدان اسـت !

مـنُ ایـن مـزرعـه هـم بـاز خـدایـی داریـم ...








حس" ِ دوست داشتن ِ"


هر ثانیه که می‌گذرد

چیزی از تو را با خود می‌برد

زمان غارتگر غریبی است

همه چیز را بی اجازه می‌برد

و تنها یک چیز را همیشه فراموش می‌کند ...

حس" ِ دوست داشتن ِ" تو را... !



ضمیرِ من و تو

در زمینی که ضمیرِ من و توست

از نخستین دیدار، هر سخن، هر رفتار

دانه هاییست که می افشانیم

برگ و باریست که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش «مِهـــر» است

گر بدان گونه که بایست به بار آیـَد

زندگی را به دل انگیزترین چهره بیــارایَد...

 

فریدون مشیری