یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

بغض...اشک

کلی بغض توی گلوم قرنطینه شدن


این گلو دیگه ظرفیت این همه بغض رو نداره


باید یکسریشون اشک بشن


از دنیای درونم بیرون بریزن


تا جا برای بغض های جدیدتر باز بشه




دور می شوم

در طالعم نبود که با تو سفر کنم
رفتم که رنج های تو را مختصر کنم

 

این روزها سکوت من از ناتوانی است
من کیستم که از تو بخواهم حذر کنم؟


هرگز مباد این که بخواهم به جرعه ای

طعم زبان تلخ تو را بی اثر کنم


آن قدر دور می شوم از چشمه های تو
تا باغ را به دیدن تو تشنه تر کنم


آن وقت با خیال تو یک رود می شوم
تا با تو از میان درختان گذر کنم


جان در ازای بوسه ی تو...حاضرم که من
بازنده ی معامله باشم، ضرر کنم


هرگز نخواستم که به نفرین و ناله ای
از ظلم تو زمین و زمان را خبر کنم


دارم به خاطر تو از این شهر می روم
شاید که دیدمت نتوانم حذر کنم



شیرین خسروی



چشمانش



همه میگویند چشمانش رنگارنگ است !


اما من میگویم چشمانش عسلی ست !


نه برای رنگش !


چون شیرینترین خاطراتم در چشمانش بود





چشم‌هایت را نبند

دیگر چشم‌هایت را نبند؛

بانو  کجای دنیا

  دور میــکــده

دیـوار می کشند!


 ناصر رعیت نواز

تنهایی

از جنس خاک این حوالی نیست،خاکی که دنیا بر سرم کرده!

کلّ پزشکان حرفشان این بود: احساس در جسمم ورم کرده

دیوار، قابِ عکس گیجم را مثل لحاف انداخته رویش!

آنقدر از تو دور ماندم که ،آغوش دیوار از برم کرده


امید صباغ نو

دریچه‌ی بسته

کاش از پشت این دریچه‌ی بسته

دست کم صدای کسی از کوچه می‌آمد

می‌آمد و می‌پرسید :

چرا دلت پُر و دستت خالی و

سیگارِ آخرت ... خاموش است؟

 

سید علی صالحی


مگرمیشود


چکار به حرف مردم دارم ؟


زندگی من همین است !


شب که میشود عاشقانه ای می نویسم


و خیره می شوم به “عکست”


و با خود فکر میکنم مگرمیشود تو را “دوست نداشت” ؟




من... تو را...

تو را آن گونه می‌خواهم که باغی باغبانش را

شبیه مادر پیری که می‌بوسد جوانش را


من آن سرباز دلتنگم، که با تردید در میدان

برای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را


پریشانم شبیه پادشاهی خفته در بستر

که بالای سرش می‌بیند امشب دشمنانش را


تو در تقویم من روزی نوشتی دوستت دارم

از آن پس بارها گم کرده‌ام فصل خزانش را


شبی در باد می رقصند موهایت،یقین دارم

شبی بر باد خواهد داد مردی دودمانش را


پرستویی که با تو هم قفس باشد،نمی‌ ترسد

بدزدند آب و نانش را، بگیرند آسمانش را


تو ماهی باش تا دریا برقصد،موج بردارد

تو آهو باش تا صیاد بفروشد کمانش را


من آن مستم که در می‌خانه‌ای از دست خواهد رفت

اگر دستان تو پر کرده باشد استکانش را


علی سلیمانی


سهم





بدتــــرین درد مــردن نیست


دل بستــن به کسیست


کــــه سهـــم تو نیــست