یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

سوء تفاهم




با اینکه رشته‌اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ می‌زد. 

همه دوستانش متوجه این رفتار او شده‌بودند. 

اگر یک روز او را نمی‌دید زلزله‌ای در افکارش رخ می‌داد؛ 

اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود.

می‌خواست حرف بزند.

 می‌خواست بگوید که چقدر دوستش دارد.

تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد. 

شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست. 

تمام وجودش را استرس فرا‌ گرفته‌بود.

مدام جملاتی را که می‌خواست بگوید در ذهنش مرور می‌کرد. 

چه می‌خواست بگوید؟

 آن همه شوق را در قالب چه کلماتی می‌خواست بیان کند؟

در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید. 

چه لرزش شیرینی بود.

بله خودش بود که داشت می‌آمد.

دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمی‌دید. 

آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد.

یکدفعه چیزی دید که نمی‌توانست 

باور کند. یعنی نمی‌خواست باور کند.

کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش شانه یک مرد بود.

 نه باور کردنی نبود. 

چرا؟ چرا زودتر حرف دلش را نزده بود.

در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد. 

دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند

 بی‌آنکه بدانند چه به روزش آورده‌اند.

 نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده‌است.

وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد.

شاخه گل را انداخت و رفت.

تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود. 

شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت می‌کرد

 هرگز چنین تصمیم سختی نمی‌گرفت.


چشمانش



همه میگویند چشمانش رنگارنگ است !


اما من میگویم چشمانش عسلی ست !


نه برای رنگش !


چون شیرینترین خاطراتم در چشمانش بود





امشب

آیینه ها دچار فراموشی اند


و نام تو


ورد زبان کوچه خاموشی


امشب


تکلیف پنجره


بی چشم های باز تو روشن نیست!

.

.

 قیصر امین پور