خسته گشتی از هجوم درد ها
خسته از بی دردی دلسرد ها
از سر آشوب ها ی روزگار
بر گل جانت نشسته گرد ها
بال گنجشک نگاهت را درید
زخم تیر ترکش نامرد ها
شد پریشان خاطرات زین های های و هوی
خلوتی جستی میان فرد ها
چشم بستی نا امید و دردناک
تا نبیند بیش ، رنگ زرد ها
پر کشیدی از میان این حصار
تا به فردوس برین و ورد ها
ما به جا ماندیم و حسرت های ما
می کشاند تا کجامان دردها
شاعر:؟
برای رفتن چمدان می بندند ،
برای ماندن ،
“دل”
من کدام ببندم که نه خیال رفتن دارم ،
نه توان ماندن ؟!!؟
بهانه های دنیا تو را از یادم نخواهد برد...
من تو را در قلبم دارم...
نه در دنیا!!!
خسته ام میفهمید؟!
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.
خسته از منحنی بودن و عشق.
خسته از حس غریبانه این تنهایی.
بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت.
بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ.
بخدا خسته ام از حادثه ساعقه بودن در باد.
همه عمر دروغ،
گفته ام من به همه.
گفته ام:
عاشق پروانه شدم!
واله و مست شدم از ضربان دل گل!
شمع را میفهمم!
کذب محض است،
دروغ است،
دروغ!!
من چه میدانم از،
حس پروانه شدن؟!
من چه میدانم گل،
عشق را میفهمد؟
یا فقط دلبریش را بلد است؟!
من چه میدانم شمع،
واپسین لحظه مرگ،
حسرت زندگیش پروانه است؟
یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن؟!
به خدا من همه را لاف زدم!!
بخدا من همه عمر به عشاق حسادت کردم!!
باختم من همه عمر دلم را،
به سراب !!
باختم من همه عمر دلم را،
به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!
باختم من همه عمر دلم را،
به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!
بخدا لاف زدم،
من نمیدانم عشق،
رنگ سرخ است؟!
آبیست؟!
یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!
عشق را در طرف کودکیم،
خواب دیدم یکبار!
خواستم صادق و عاشق باشم!
خواستم مست شقایق باشم!
خواستم غرق شوم،
در شط مهر و وفا
اما حیف،
حس من کوچک بود.
یا که شاید مغلوب،
پیش زیبایی ها!!
بخدا خسته شدم،
میشود قلب مرا عفو کنید؟
و رهایم بکنید،
تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟
تا دلم باز شود؟!
خسته ام درک کنید.
میروم زندگیم را بکنم،
میروم مثل شما،
پی احساس غریبم تا باز،
شاید عاشق بشوم!!
شاعر:؟
یادت بماند ناگهانی را که من بودم
طوفان بی نام و نشانی را که من بودم
یادت بماند رنج هایی را که در من بود
خودسوزی آتشفشانی را که من بودم
دنیا ندید و در شلوغی های خود گم کرد
تنهایی بی خانمانی را که من بودم
شاید زمانی عصر تنهایی بنامندش
این بی سر و بی ته زمانی را که من بودم
شاید زمانی یکنفر از نو روایت کرد
اوج و فرود داستانی را که من بودم
این من، منِ شاید هزاران تن شبیهم را
شاید ترا یا این و آنی را که من بودم
عادل سالم
آه جز آینه ای کهنه مرا همدم نیست
پیش چشمان خودت اشک بریزی کم نیست
یک خود آزاری زیباست که من تنهایم
لذتی هست در این زخم که در مرهم نیست
اشتیاقی به گشوده شدن این گره نیست
ور نه تنهایی من که گره اش محکم نیست
من از این فاصله ها هیچ ندارم گله ای
هر چه تقدیر نوشتست بیفتد غم نیست
لذتی نیست اگر درد نباشد قبلش
لذتی بیشتر از شور پس از ماتم نیست
بی سبب درد که هم قافیه با مرد نشد
آدم بی غم و بی درد دگر آدم نیست
تو نبین ساکت و ارام نشستم کنجی
حرف نا گفته زیاد است ولی محرم نیست
سید تقی سیدی