باران که می بارد جدایی درد دارد
دل کندن از یک آشنایی درد دارد
هی شعر تر در خاطرم می آید اما
آواز هم بی همنوایی درد دارد
وقتی به زندان کسی خو کرده باشی
بال و پرت، روز رهایی درد دارد
دیگر نمی فهمی کجایی یا چه هستی
آشفتگی ، سر به هوایی درد دارد
تقصیر باران نیست این دیوانگی ها
تنها شدن در هر هوایی درد دارد
باید گذشتن را بیاموزم دوباره
هرچند می دانم جدایی درد دارد...
دلم به عظمت باران برایت دلتنگی میکند… ؛
امروز عجیب؛
بی واژه؛
بی حصار… ؛
می خواهمت…
می بینی هوای دلتنگیم را ؟
نسبت عجیبی دارد با زاویه ی نگاهم !
در دسترس چشمانم که باشی هوا خوب است
دور از دسترس نشو که باران می گیرد . . .
هرگز نخواستم
خیلی
خوب باشی.....
خیلی
پر احساس باشی....
خیلی
عاشق باشی......
خیلی
.......باشی......
فقط خواستم باشی...!
ببـــار باران پاییــزی
که چشمم فصـــل باران اســـت
بـــرای هجــــر آبـــان مـــاه عمــــر مـــن ؛
برای یـــک بغـــل پاییــــز مهرانگیــــز
به وصـف نامنـظم هـای قلب او ،
من امروز از غزل الهام می گیرم
و امشب انتقــام از قلب پاک خــود ...
که چشمـم جور هر دوری و هر بی اطلاعی را
به دریـــایـــی فـــرو ریــزد
ولی هر بار با این بارش آرام پاییزی
پـــر از مهـــر تـــو خواهــــم شــــد
پر از حس به همراه تو بودن ها