آخر ِ تمام ِ قصه های ما را خوب ننوشته اند،
برای رسیدن تلاشی نیست
وقتی مقصد همیشه نامعلومه...

شاید
این برای بی نهایت مین بار است
که می گویم دوستت دارم
با دارم دارم که آغوش پر نمی شود
کمی نزدیکتر بیا خسیس ...
{ بهرنگ قاسمی }
خبری بر دل داشت
گفتم از بام که برخواسته ای؟
گفت از بام عزیزی که تو بر دل داری
گفتم او را دیدی؟
یا که او دید تورا؟
گفت آری او را دیدم....
دلش از آیینه ها روشنتر...........
رخش از ماه فروزانتر بود..........
زیر لب درس وفاداری داشت
قدمش تخم محبت می کاشت
گفتم ای قاصدک کوچک منخوش خبر آوردی
آن عزیزی که تو او را دیدی ز من او هیچ نگفت؟
گفت "چرا.........زیر لب زمزمه می کرد
’ خدا یارش باد
در همه حال نگهدارش باد
گفتم ای قاصدک کوچک من چه خبر می بری از ما بر او؟
گفت مرا ......
خبر دلشده ای ......شیفته ای...........سوخته ای
قاصدک را که وجودش همه از من شده بود
من دمی بوسیدم .....بوییدم.....به خدایش دادم
گفتمش بار دگر چون رفتی خبر از ما بردی
تو بگو ای مه منکه خدا یارت باد در همه حال نگهدارت باد
و دگر هیچ مگو............
قاصدک را با اشک به فضایش دادم
او که می رفت از آن بالا گفت
"به خدا میگویم .......به خدا میگویم......."
دلم تنگ است...
دلم اندازه حجم قفس تنگ است...
سکوت از کوچه لبریز است...
صدایم خیس و بارانیست...
نمیدانم چرا در قلب من پاییز طولانیست.....
برای رسیدن تلاشی نیست
وقتی مقصد همیشه نامعلومه...