نامه ای در جیبم و گلی در مشتم پنهان است.
غصه ای دارم با نی لبکی.
سر کوهی گر نیست
ته چاهی بدهید
تا برای دل خود بنوازم.
عشق جایش،تنگ است.
.
حسین منزوی
فرض کن شک مثل آتش در تنت افتاده باشد
آتشی که با غرض در خرمنت افتاده باشد
فرض کن در شعرهایت زندگی کردی و حالا
دفتر شعرت به دست دشمنت افتاده باشد
فرض کن در اوج خوشبختی بفهمی تیره بختی
عکس مردی دیگر از کیف زنت افتاده باشد!
فرض کن از حاشیه یک عمر دوری کرده باشی
ناگهان خون کسی بر گردنت افتاده باشد...
فرض کن یک لحظه قبل از رفتنت بر روی صحنه
اتفاقی،دکمه پیراهنت افتاده باشد!
فرض کن این فرض ها تقصیر تقدیر تو باشد
اینکه شک دنبال چشم روشنت افتاده باشد
آب دریای خزر کم خواهد آمد وقت شستن
لکه ی ننگی اگر بر دامنت افتاده باشد
امید صباغ نو
دیگر نمی شود بپرم بی تو
وقتی شکسته بال و پرم بی تو
جاری شده ست رگ به رگم را مرگ
این درد را کجا ببرم بی تو
دیروز آشنای تمام شهر
حالا غریب و در به درم بی تو
راضی به مشتی ارزن خیراتم
مثل کبوتران حرم بی تو
رفته ست بیست و چند بهار از من
اما چقدر پیرترم بی تو
از هر چه بود بعد تو دل کندم
از هر چه هست بی خبرم بی تو
فرصت نمیکنم که خودم باشم
درگیر شاید و اگرم بی تو
دارم تمام میشوم و مانده است
یک مشت حرف پشت سرم بی تو
مهدی فرجی