یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

یک نفر گوشه ی محرابِ دلم زندانی ست !

یک نفر گوشه ی محرابِ دلم زندانی ست !
به خیالش که در آن جا خبر از مهمانی ست!

دُزدِ ناشی ست به کاهی،دلِ خود خوش کرده
بی نوا هیچ نداند که خودش ، قربانی ست !

گفتمش : دست بکش از منِ ویرانه ...، برو
ظاهرم گرچه خوشست باطنِ من بارانی ست...

حرف هایم همه را سهل گرفت و نَشِنید...!
با خودش گفته که : این شب زده را درمانی ست!

من به صد گونه زبان گفتمش : ای دیوانه
فکر کردی که مُداوا به همین آسانی ست ؟؟؟

خنده زد بر من و بر کُنجِ دلم تکیه نمود
گفت : آخر شبِ یلدایِ تو را پایانی ست

کاش او هم برود از برِ این سوخته دل...
بی سبب در پیِ آرامشِ این توفانی ست !

من چه گویم که به حسرت ننشیند احدی ؟؟؟
سهم این کلبه ی تنها ، بخــــــــــدا ویرانی ست ...

شاعر:؟؟

منم درختی که...

منم درختی که برگهایش را ریخت

تا تو

ماه را از میان شاخه هایش تماشا کنی


علیرضا روشن




دلتنگی

نامه ای در جیبم و گلی در مشتم پنهان است.


غصه ای دارم با نی لبکی.


سر کوهی گر نیست


ته چاهی بدهید


تا برای دل خود بنوازم.


عشق جایش،تنگ است.

.
 حسین منزوی


خودت را هَرَس کن ...

هر از گاهی
خودت را هَرَس کن ...
شاخه های اضافیت را بزن،
پای تمام شاخه بریده هایت بایست،
تمام سختی هایت ...
دردهایت ...
خاطرات بَدت را ...
باغبانی کن

سَبُک کن فکرت را
از هرچه آزارت می دهد

ریاضیدان باش
حساب و کتاب کن
خوبی های زندگیت را جمع کن
آدمهای بدِ زندگیت را کَم کن
دور کسانی که تو را از خدا دور می کنند، خط بکش ...

همه چیز خوب می شود
قول ...
خوب می شود

سیب

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم


باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید

 

غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک


و تو رفتی و هنوز 
سالهاست که در گوش من آرام آرام


خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


حمید مصدق
+پ ن : به این شعر جوابهایی از سوی فروغ فرخزاد و ...  داده شده است.



***


من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
 

پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
 

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
 

دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 
فروغ فرخزاد

***

او به تو خندید و تو نمی دانستی 
این که او می داند
 
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 
از پی ات تند دویدم 

سیب را دست دخترکم من دیدم 
غضبآلود نگاهت کردم
 
بر دلت بغض دوید 
بغض ِ چشمت را دید 

دل و دستش لرزید 
سیب دندان زده از دست ِ دل افتاد به خاک
 
و در آن دم فهمیدم 
آنچه تو دزدیدی سیب نبود
 
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک 
ناگهان رفت و هنوز 

سال هاست که در چشم من آرام آرام 
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان 

می دهد آزارم 
چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم 
 
می دهد دشنامم 
کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز
 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که خدای عالم 
ز چه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟

 مسعود قلیمرادی

***

دخترک خندید و 
پسرک ماتش برد 

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده 
باغبان از پی او تند دوید
 
به خیالش می خواست 
حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد

این وسط من بودم 
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم 

من که پیغمبر عشقی معصوم 
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق 

و لب و دندان ِ 
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
 
و به خاک افتادم 
چون رسولی ناکام 

هر دو را بغض ربود 
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت
 
او یقیناً پی معشوق خودش می آید 
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود
  
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد 
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام
 
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز  
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم
 
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند 
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

 جواد نوروزی

کلاغی در ذهن من است

کلاغی در ذهن من است
پاره سنگی در دستم

از خودم می ترسم
از خودم می ترسم …

{ ایرج کریمی }

انگار که در سرم تکاپویی هست

انگار که در سرم تکاپویی هست
آشفتگی و شور و هیاهویی هست

چندی است که سخت از خودم می ترسم
در جیب کتم همیشه چاقویی هست

؞ جلیل صفر بیگی ؞


دیدی که سخــــت نیســـــت

دیدی که سخــــت نیســـــت
تنها بدون مــــــــــن ؟!!
دیدی صبح می شود
شب ها بدون مـــــــــن !!
این نبض زندگی بــــــــی وقفه می زند…
فرقی نمی کند
با مــــــن …بدون مــــــن…
دیــــــروز گر چه ســـــــخت
امروز هم گذشت …!!!
طوری نمی شود
فردا بدون مــــــن !!




فرض کن شک مثل آتش در تنت افتاده باشد



فرض کن شک مثل آتش در تنت افتاده باشد

آتشی که با غرض در خرمنت افتاده باشد


فرض کن در شعرهایت زندگی کردی و حالا

دفتر شعرت به دست دشمنت افتاده باشد


فرض کن در اوج خوشبختی بفهمی تیره بختی

عکس مردی دیگر از کیف زنت افتاده باشد!


فرض کن از حاشیه یک عمر دوری کرده باشی

ناگهان خون کسی بر گردنت افتاده باشد...


فرض کن یک لحظه قبل از رفتنت بر روی صحنه

اتفاقی،دکمه پیراهنت افتاده باشد!


فرض کن این فرض ها تقصیر تقدیر تو باشد

اینکه شک دنبال چشم روشنت افتاده باشد


آب دریای خزر کم خواهد آمد وقت شستن

لکه ی ننگی اگر بر دامنت افتاده باشد


امید صباغ نو






دیگر نمی شود بپرم بی تو

دیگر نمی شود بپرم بی تو

وقتی شکسته بال و پرم بی تو


جاری شده ست رگ به رگم را مرگ

این درد را کجا ببرم بی تو


دیروز آشنای تمام شهر

حالا غریب و در به درم بی تو


راضی به مشتی ارزن خیراتم

مثل کبوتران حرم بی تو


رفته ست بیست و چند بهار از من

اما چقدر پیرترم بی تو


از هر چه بود بعد تو دل کندم

از هر چه هست بی خبرم بی تو


فرصت نمیکنم که خودم باشم

درگیر شاید و اگرم بی تو


دارم تمام میشوم و مانده است

یک مشت حرف پشت سرم بی تو


مهدی فرجی