احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
سلام ای عشق دیروزی،منم آن رفته از یادی
که روزی چشمهایم را،به دنیایی نمیدادی
سلام ای رفته از دستی،که میدانم نمی آیی
و میدانم برای من،امیدی رفته بر بادی
به خاطر داریَم آیا؟!به خاطر دارمت آری!
سلام ای باور پاکی،که از چشمم نیفتادی
اسیر عشق من بودی،زمانی...لحظه ای...روزی
رهایت کردم و گفتم:پرستویم تو آزادی!
نوشتی:بی تو میمیرم،خرابت میشوم عمری
کنون فردای دیروز است،ببین حالا چه آبادی!!
سکوتم را نکن باور،خودت هم خوب میدانی
که در اشعار من چیزی،شبیهِ داد و فریادی
حقیقت زهر تلخی بود،که آگاهانه نوشیدم
از این هم تلخ تر باشی،همان شیرینِ فرهادی
??

رها
شنبه 19 دی 1394 ساعت 13:13
خوابِ کیش را
در آغوشِ مات رفتن..
فرار پشتِ پیاده نظامِ رؤیاها.. و
انزوا در قلـــــــعۀ تنهایی ...
حالِ شاهِ شطرنجی را دارم که
وزیرش، استیضـاح شده است
از تمامِ پیاده نظامش بوی کودتا می آید و
هیچ رؤیایی
دلِ زدن به قلبِ لشکرِ کابوس را ندارد..
تکلیف این جنگ
قبل از تمامِ قاعده ها، روشن است..
خودم را حبس می کنم در قلعه ای که
بین کیش های تو، فرقی برای مات نمیگذارد...
وقتی داشته و نداشته ام
یک قلعه به وسعتِ تنهایی باشد
همیشه محاصره ام میانِ کابوس هایی که
با شبیخــون های تو، توفیری ندارند ...
من
به دموکراسیِ هیچ سیاه سفیدی
به اندازۀ عمقِ استبدادِ تو باور ندارم...
حمیدرضا هندی
رها
جمعه 18 دی 1394 ساعت 21:48
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﺬﺭﺩ، ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﻡ
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﯿﺎﻝ ﻭ ﻓﮑﺮ ﺗﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ
ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﭘﺮﭘﺮ ﻧﻤﯽﺯﻧﺪ
ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻼﻍ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺟﻠﺪ ﮐﺒﻮﺗﺮﻡ
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺷﺎﻡ ﻣﯽﭘﺰﻡ
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽﺧﺮﻡ
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻠﺪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﻢ
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻠﺪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻧﯿﺎﻭﺭﻡ
ﺍﺳﻤﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﺗﯽِ ﺣﻮﺍﺱ
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﻦ ﺍﺳﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺑﺮﻡ
ﻣﻦ ﺷﻌﺮ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ ﻭ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽﮐﺸﻢ
ﺗﻮ ﺩﻭﺩ ﻣﯽﺷﻮﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽﭘﺮﻡ...!
"مهدی فرجی"

رها
شنبه 12 دی 1394 ساعت 16:02
آخرش دردِ دِلَت ،
دَر به دَرَت خواهد کرد !
مهره ی مارِ کسی ،
کور و کَرَت خواهد کرد !
عشق ،
یک شیشه ی انگور کنار افتادست !
که اگر کُهنه شود ،
مَست تَرَت خواهد کرد !
از همان دست که دادی ،
به تو بَر خواهد گَشت !
جِگرِ خون شده ام ،
خون_جِگَرت خواهد کرد !

رها
دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 17:04
زن به بوسه ای می اندیشید
که از دهان نمی افتد
مردبه قصه ای
که کلاغ نداشته باشد
عشق به اتفاقی
که همیشگی باشد
شعر در سایه روشن سطرها
از متن خارج شد
مرد رویایش را قاب دیوار کرد
زن از چشم هایش
فرصت دیدن را گرفت
و جهان دوباره تاریک شد !
حسن حسینی
رها
سهشنبه 1 دی 1394 ساعت 21:24
شعرم خراب،شورم خراب،وان حال مغرورم خراب
باران زده برچشم من،سیمای رنجورم خراب
از دشت و دریا دلزده،چون موج بر ساحل زده
برگشته از مُلک سکوت،آن مُلک محصورم خراب
ای وای از این حال و هوا،دردم نشد با می دوا
وین باده بر من ناروا،کان باغ انگورم خراب
اندر میان دخمه ای،برساز خود یک زخمه ای
هم تار من ناکوک غم،هم لحن مسرورم خراب
از خلق تنهایی مراست،وز جمع منهایی مراست
کاندر توان زندگی،هم جذر و مجذورم خراب
از شعرهای دم به دم،ازدردهای بیش و کم
هم آرزوهایم بر آب،هم کاخ معمورم خراب
علی دلقندی
رها
دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 10:39
خوش باش در آن دم
که غمی رو به تو آرد......
بگذارکه غم نیز
رَود شاد ز دستت.....
صابر همدانی

رها
دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 10:30
همچون انار
خون دل از خویش می خوریم
غم پروریم
حوصله ی شرح قصه نیست ..
فاضل_نظری
رها
دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 10:06
تو مرا آزردی
که خودم کوچ کنم از شهرت
تو خیالت راحت !
میروم از قلبت ...
میشوم دورترین خاطره در
شبهایت...
تو به من میخندی
و به خود میگویی :
باز می آید و میسوزد
از این عشق ولی ...
برنمی گردم ، نه
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد ...
عشق زیباست و حرمت دارد ...
مولودمهدى

رها
یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 21:53