این روزها را تنها باید قدم زد.
تا انتهای ناکجا آباد.
میدانم که انتهای این گامهای سردرگم و دلتنگ
به جایی نمیرسد،
میدانم که این آشفتگی به این زودیها
رخت نمیبندد،
میدانم که هوای این روزها
لعنتیتر از هر روز و لحظهی دیگریست.
اما ما باید آنقدر بمانیم تا برسیم،
آنقدر قدم بزنیم تا به یک آبادی برسیم
و آن وقت تمام این حس ِ گنگ زندگی
پاک میشود از لحظهها.
حالمان که بد است،
اما همین که به هم میگوییم خوبیم
یعنی توان ِ خوب شدن در ما هست.
ما باید برویم تا برسیم و این انگار تنها راه ما است…