این نامه را در قطار بخوان باز کردی اگر چمدانت را دنبال خاطره هایی نگرد که هرگز نمی خواستی از تو جدا شوند. آن ها را من برداشتم تا سنگین نشود بارتو و جا باشد برای خاطرات جدیدت. برای من این چمدان کوچک و این راه دراز هم می تواند بهانه فردا شود.
گاهی ادای رفتن در می آوری فقط خودت میدانی که چمدانت خالیست و پایت نای رفتن و دلت قصد کندن ندارد ادای رفتن در می آوری بلکه دستی از آستین درآید و دودستی بازویت را بچسبد و چشمی اشک آلود زل بزند توی چشمانت و بگوید بمان ! و تو چقدر به شنیدنش محتاجی ... گاهی ادای رفتنی ها را در می آوری بلکه به خودت ثابت کنی کسی خواهان ماندنت هست هنوز و وای از وقتی که نباشد کسی ... با چمدان خالی و پای بی اراده و دل جامانده کجا میشود رفت ؟؟ کجا ...؟