ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
نازنینم آدم...
با تو رازی دارم!..
اندکی پیشتر آی..
آدم آرام و نجیب..آمد پیش!!.
...زیرچشمی به خدا می نگریست!..
محو لبخند غم آلود خدا!..دلش انگار گریست...
نازنینم آدم!!.قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید!!!..
یاد من باش...که بس تنهایم!!.
بغض آدم ترکید...گونه هایش لرزید !!
به خدا گفت..
من به اندازه...
من به اندازه گلهای بهشت.......نه...
به اندازه عرش..نه....نه
من به اندازه تنهاییت..ای هستی من..دوستدارت هستم!!
آدم..کوله اش را برداشت
خسته و سخت قدم برمی داشت!...
راهی ظلمت پرشور زمین..
طفلکی بنده غمگین.. آدم!..
در میان لحظه ای جانکاه..هبوط...
زیر لبهای خدا باز شنید...
نازنینم آدم !...نه به اندازه ی تنهایی من...
نه به اندازه ی عرش...نه به اندازه ی گلهای بهشت !...
که به اندازه یک دانه گندم..تو فقط یادم باش !!!
نازنینم آدم...
نبری از یادم.....
برمزارم گریه کن اشکت مرا جان میدهد
ناله هایت بوی عشق و بوی باران میدهد
دست برقبرم بکش تا حس کنی مرگ مرا
دست هایت درد هایم را تسلا میدهد
وقت رفتن لحظه ای برگردو قبرم را ببین
این نگاه اخرت امید ماندن میدهد
نیست ازمن قدرتی بوسیدن چشمان تو
زخم های مرده ام را دیدنت جان میدهد