ببـــار باران پاییــزی
که چشمم فصـــل باران اســـت
بـــرای هجــــر آبـــان مـــاه عمــــر مـــن ؛
برای یـــک بغـــل پاییــــز مهرانگیــــز
به وصـف نامنـظم هـای قلب او ،
من امروز از غزل الهام می گیرم
و امشب انتقــام از قلب پاک خــود ...
که چشمـم جور هر دوری و هر بی اطلاعی را
به دریـــایـــی فـــرو ریــزد
ولی هر بار با این بارش آرام پاییزی
پـــر از مهـــر تـــو خواهــــم شــــد
پر از حس به همراه تو بودن ها
گــــاهی وقــــت ها
باید یــــقه احساســــتو بگــــیری بزنــــی تــــو گوشــــش
بهــــش بگی تا الان هرچی کشــــیدم به خاطــــر تو بوده .
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست
و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند
که دنـیا آنـقدر کـوچک بـاشد
کــه آدم هـای تـکـراری را روزی صـد بـار بـبیـنـی
و آنـقـدر بـزرگ باشد
کــه نتوانی آن کسی راکه دلت مـیـخواهد
حتی یک بار بـبیـنی...!!
چگونه است؟!
صبح که بیدار شدی
کدامین نقاب را بر می داری؟
فصل نقابهاست...
انگار کسی ما را بی نقاب نمی بیند
اگر روی واقعی داشته باشیم
کسی ما را نمی پسندد
به دنبال لحظه ایم که تمام نقابها از چهره ها برداشته شود
ایا آن روز هیچ "خودی" باقی خواهد ماند؟
طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم
بعضی چیزها را " باید " بنویسم
نه برای اینکه همه " بخونن " و بگن " عالیه "
برای اینکه " خفه نشم "
همین !!