سال هاست به خود می گویم :
این نیز می گذرد ...
عمر گذشت و
این و آن نگذشتند...
در سینه تنگم انباشته گشته اند،
دیگر نمی دانم باکدامین جمله
روزهایم را بگذرانم ؟!!
سرگشته و حیران غرق در افکار خود
باز می گویم :
این نیز بگذرد...
چیزی از من گم شد
در گذر بازیگوش کودکی
و من باز،در پس سالیان دراز
به جُستن آن گمگشته؛گم گشته ام
و چه تناقض دردناکیست نهفته
در این جستجو
من با بیشتر جُستنم
بیشتر می بازمش
زمان را می گویم.
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
زندگی کردن را به ما یاد نداده اند.
در مورد کائنات می توانیم ساعت ها حرف بزنیم
ولی از پس ساده ترین مشکلات زندگی مان بر نمی آییم.
بزرگ شده ایم ولی تربیت نشده ایم.
شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد
از غزل هایم فقط خاکستری مانده به جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد
با همین نیمه ، همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمهء عاشقترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد
کاش لااقل آنقدر ببارد که
بشود سرمان را مثل کبک زیرش کنیم
و نفهمیم چه خبر است !
این برفِ سرد دارد فقط آتش می زند
به آرامشِ نداشته مان!
کلافه ام...
اندازه غربت زنی که
دلش بغل کردن بچّه اش را میخواهد،
امّــــــــــــــــــــا دســــــــــت نــــــــــــــــــدارد....
زنـــــــــدگی بایــــــد کـــــــــرد !
گــــــاه با یـــک گل ســــــــــــرخ
گاه با یــــــک دل تنــــــ❤ــــــگ ،
گـــاه باید رویید در پس این باران،
گاه باید خندید بر غمی بی پایان .