ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
و تو خندیدی من مجبور شدم "فاصله"را...!
ساده از دست ندادم دل پر حوصله را
من "برادر"شده بودم و "برادر"باید
وقت دیدار رعایت کند این "فاصله"را
دهه ی شصتی دیوانه یکبار عاشق
خواست تا خرج کند این کپن باطله را
عشق!آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ
دانه انداختی از شرم ندیدم تله را
و تو خندیدی و از خاطره ها جا ماندم
با تو برگشتم ومجبور شدم قافله را...!
عشق گاهی سبب گم شدن از خاطره هاست
خواستم باز کنم با تو سر این گله را
عبدالجبار کاکایی
روشن کن...!
خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو
بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»
شب های پادگان، سنگین و سرد بود
آخـر خدا چرا؟... آخـر خدا چگو....
نه... نه نمی شود، فریاد زد: برقص...
در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو...
توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود
"Your hair is black, Your eyes are blue"
« - : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار
این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو»
یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی
این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...
س» و ستاره ها چشمک نمی زدند
انگار آسمــــان حالش گرفته بود
تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح
با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو
بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند
با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»
حامد عسکری
باشـــــــــــــــــد...
تــــ♥ــــو مـرا نادیده بگیر...
موندنی راهش رو پیدا می کنه...
رفــــــــتنی بــــــــــــــــــــــــهونش رو...
عجب سکوت بلندی
عجب تب سردی
عجب حدیث غریبی ، حکایت مردی...
تو رفته ای که نیایی و حسرتم این است
نه می شود که بمیرم ، نه اینکه برگردی...