گاهی ادای رفتن در می آوری فقط خودت میدانی که چمدانت خالیست و پایت نای رفتن و دلت قصد کندن ندارد ادای رفتن در می آوری بلکه دستی از آستین درآید و دودستی بازویت را بچسبد و چشمی اشک آلود زل بزند توی چشمانت و بگوید بمان ! و تو چقدر به شنیدنش محتاجی ... گاهی ادای رفتنی ها را در می آوری بلکه به خودت ثابت کنی کسی خواهان ماندنت هست هنوز و وای از وقتی که نباشد کسی ... با چمدان خالی و پای بی اراده و دل جامانده کجا میشود رفت ؟؟ کجا ...؟